۱۱ - فروردین - ۱۴۰۱
نوشته ی : حمید امجد


اشاره :

امشب (یکم بهمن ۱۴۰۰) انجمن نمایشنامه‌نویسان خانه‌ی تئاتر

بزرگداشتی برای محمد رحمانیان برگزار کرد. از من هم خواسته

شد چند کلمه‌ای در این مراسم صحبت کنم. متنِ صحبتم در این

مراسم را در زیر می‌آورم : 

سی و سه چهار سال پیش، وقتی بعد از تماشای اجرای «گزارشِ محرمانه‌ی اکتاویو والدز» در تالارِ قشقاییِ تئاتر شهر، در پشتِ صحنه‌ی همان نمایش، محمد رحمانیان را برای اوّلین بار دیدم، از آشنایی با نویسنده‌ی چنان متنی بسیار هیجان‌زده بودم ــ متنی با قصه‌گوییِ درخشان، که در دورانِ سیطره‌ی محتواهای سیاسیِ لخت‌وعور بر صحنه‌ها، به تحویلِ یک کُپّه محتوا بسنده نکرده بود، و فکرهایش چنان در فرمِ دقیقِ نمایشی تنیده بود که بدیلش را ــ مدّت‌ها قبل و بعد از آن ــ بر صحنه‌ها نمی‌دیدیم؛ متنی با روایتگریِ عالی، شگردهای نمایشِ گذرِ زمانِ طولانی بر صحنه‌ی بدونِ قطع، زمان‌بندیِ دقیق و تقسیماتِ ساختمان در انطباق با سیرِ دگردیسیِ یک شخصیت (که جُز در خطابه‌خوانیِ دو سه دقیقه‌ایِ یک دادستان در شروع نمایش، دیگر تنها کسی بود که در طولِ نمایش حرف می‌زد، و هرچه بیش‌تر حرف می‌زد حرف‌هایش دروغین‌تر می‌شد و هویّتش جعلی‌تر) و بازیِ خاموشِ مادرِ این شخصیت، که تمامِ مدّت فقط می‌دید و می‌شنید، تا در لحظه‌ی آخر تنها کلامش را، همچنان با لبِ خاموش، به‌شکلِ گلوله‌ای، نثارِ فرزندش می‌کرد، و این صادقانه‌ترین حرف یا سکوتی بود که کسی بر این صحنه جاری می‌کرد… در آن نخستین دیدار بسیار هیجان‌زده بودم از دیدنِ نویسنده‌ای که لحظه ‌لحظه‌ی نمایشش از بی‌شمار فرصت‌های کشف و دریافت و تجربه‌ی عاطفی انباشته بود؛ همچنان‌که طیّ این تقریباً سه و نیم دهه، همیشه از دیدارِ آن نویسنده چنان حسّی داشته‌ام، و شاید خودش هم به یاد بیاورد که زمانی بهش گفتم هربار قرار است ببینمش پیشاپیش چقدر به هیجان می‌آیم.

در تمامِ این سال‌ها محمد رحمانیان به‌چشمم صاحبِ یکی از دقیق‌ترین دریافت‌ها از مقوله‌ی ساختار و ساختمانِ اثر (چه متن چه اجرا) در تئاتر ایران بوده است، و البته یکی از مهم‌ترین حلقه‌های اتصالِ تجربه‌های صدواندی‌ساله‌ی نسل‌های پیشینِ این تئاتر به دورانِ ما و به نسل‌های بعد ــ تجربه‌گری در جنبه‌های مختلفِ متنی و اجرایی، درآمیختن فرم‌های نمایشیِ شرقی و غربی، کلاسیک و مدرن، و جُستنِ آمیزه‌ای در خورِ آن‌چه پاسخِ نیازِ همین لحظه‌ی صحنه است. یادم هست که دو دهه پیش، نوشتنِ مقاله‌ای را شروع کردم در پیِ توضیحِ جادویی که نمایشنامه‌های او از طریقِ نسبتِ میانِ زمانِ درون و بیرونِ صحنه با رخداد و بازنماییِ رخداد برمی‌انگیخت. عنوانِ مقاله را هم یادم هست: «صناعت زمان در آثار محمد رحمانیان». ولی نپرسید پس کو آن مقاله؟ سه چهار سالی ناتمام روی میزم ماند، تا هربار با دیدنِ تجربه‌ی تازه‌اش نکته‌ی دیگری به نمونه‌های برشمرده‌ی مقاله از جادوی او در قصه‌گویی اضافه کنم. و نتیجه؟… وقتی می‌گویم «جادو»، نتیجه‌ی تلاشِ مذبوحانه‌ی بحث‌های استدلالی و فنّی‌ام برای توضیحِ «آنِ» جادوییِ توضیح‌ناپذیرِ کارِ او پیشاپیش معلوم است. می‌شد آن یادداشت‌ها را تا امروز ادامه داد و صدها نکته‌ی دیگری را هم که از تجربه‌های رحمانیان با زمینه‌های پژوهشی و قالب‌های هنریِ مختلف ــ بازی‌سازی و نمایشگری، سینما، موسیقی، شعر، داستان، تاریخ، و زبان ــ آموخته‌ام باز به آن نوشته‌ها اضافه کرد، ولی از جایی به بعد، ترجیح دادم هرچه رهاتر بر صندلی‌ام در جایگاهِ تماشاگر یله شوم تا دل‌سپردن به لذتِ لحظه‌ی تماشا را فدای کوششِ بی‌فرجام در توضیحِ امرِ توضیح‌گریز نکنم. حالا هم در این مجال ترجیح می‌دهم به‌جای برشمردنِ مجموعه‌ی ظرفیت‌هایی که او از قالب‌های هنری و حوزه‌های مطالعاتیِ مختلف گرفته و ترکیبِ سحرآمیزشان را بر صحنه‌اش چکانده، در خلاصه‌ترین تعبیر بگویم که او یکی از بهترین قصه‌گوهای زمانه‌ی ماست.

می‌گویم «قصه‌گو»، و لذتِ عمیقی می‌برم از پا فشردنم بر کلمه‌ی «قصه» که می‌دانم که امروزه‌روز در سفره‌ی ظاهراً رنگارنگِ تئاترِ دوروبرمان کم‌وبیش مثلِ «نانِ بیات» با آن رفتار می‌شود، و خیلی‌ها ترجیح می‌دهند خودشان را با این قبیل شب‌مانده‌ها سیر نکنند چون لابد خوراک‌های لطیف‌تری در مِنوی فست‌فودهای پُرزرق‌وبرقِ مجازی به چشم‌شان خورده (از صمیم قلب آرزو می‌کنم آن خوراک‌های لطیف تهِ دل‌شان را بگیرد و نیمه‌شب گرسنه از خواب نپرند). و البته خدا را شاکرم که در تولیداتِ هرروزه‌ی تئاتر و سینما و داستان و رمان و زمینه‌های دیگرمان هم، به‌میزان کافی و حتّی بیش از کافی، پابه‌پای مُدهای سال و ماه و هفته و روز و حتی ده دقیقه‌ی اخیر، تقریباً هرچیزی به‌جز قصه‌گویی، یا هر تجربه‌ای فارغ از قصه، وجود دارد و کم‌وکسری از این بابت‌ها نیست. امّا ضمناً به قصه (به عام‌ترین و وسیع‌ترین مفهومش، به‌قدمتِ چندهزارساله‌ی نخستین آفریده‌های ذهنِ بشر) دل بسته‌ام و آن را گوهری مشترک در همه‌ی عرصه‌های تولیدِ فرهنگی می‌دانم؛ روایتی که ما از خودمان می‌سازیم، با شکل‌ها و معناهای بی‌نهایت متنوعش، در حوزه‌های مختلف، از فکر و فلسفه و تاریخ و سیاست و جامعه تا هنر و ادبیات و هرجا و هرجورِ دیگر که بشود زبان به روایت گشود و خود را به بیان درآورد. مرادم از قصه، تصویرِ روایی‌شده و ساختاریافته‌ای‌ست که از خود، گذشته، و اکنون‌مان عرضه می‌کنیم.

از راست : محمد چرم شیر ، حمید امجد ، محمد رحمانیان

محمد رحمانیان، بعد از چهار دهه نوشتن و اجرا کردن، امروز دیگر نه جوانِ تازه‌رسیده‌ای‌ست که ذوق‌زدگی‌مان بابتِ از راه رسیدنش برای او سروصدا و محبوبیتِ عاجل درست کند، نه دست از کار کشیده و قلمش را معاف یا غلاف کرده که همه با خیال راحت استاد خطابش کنیم، نه از دست رفته که همه به یادش شعرها بسراییم و یادبودها برگزار و بنیادها برپا کنیم و دوره‌ی کارکردنش را «عصرِ طلاییِ تئاتر» بخوانیم. خوشبختانه یا متاسفانه هنوز مثلِ آفتاب و زمین پُرحاصل و مثلِ درخت پُربار است و درنتیجه ناچاریم چشم‌مان را از او ــ و از هرکه چون او در کورانِ کار و خلاقیت ــ بگردانیم به جاهای دیگری مثل دهه‌ی درخشانِ چهل یا پنجاه یا هر دهه‌ی دیگر و غول‌های همیشه‌موفقِ ازدست‌رفته، و اصلاً هم به یاد نیاوریم که آن غول‌ها هم در دهه‌های کورانِ کار و خلاقیت‌شان هرگز برخوردار نبودند از آن محبوبیت و مقبولیتی که اصولاً فقط نثارِ افق‌های مه‌آلودِ دور و ناپیدا می‌شود نه کرانه‌های دردسرساز و رقیب‌تراشِ کارِ زنده و در جریان؛ که آن غول‌ها هم تا بودند از بسیاری ستایندگانِ بعدی‌شان جُز فحش و پاره‌سنگ و نیش‌وکنایه دریافت نکردند، و کم به دنیای ذهنی یا چاردیواریِ عینیِ اجرای‌شان حمله نشده بود.

در برابرِ جهانی که معیارهایش را هر چند دقیقه یک بار «آپدیت» می‌کند، گمانم من آدمِ بسیار کهنه‌گرا و دِمُده‌ای هستم که هنوز کسی را که کار می‌کند به کسی که فقط حرف می‌زند رجحان می‌دهم، و کسی را که حتی در خواب ادامه‌ی قصه‌هایش را طرح می‌اندازد به کسی که در بیداری هم خوابِ نقشه‌کشیدن برای حذفِ دیگران را می‌بیند ترجیح می‌دهم، و هنوز خیال می‌کنم نویسنده کسی‌ست که جایی در تلاقیِ روحش با جهان، خلوتی برای مواجهه‌ی فردی‌اش با نیازِ خلّاقه تدارک دیده است، نه کسی که حزب و دسته و رفقای ایدئولوژیک یا شرکای تقسیمِ غنائم یا فرقه‌ی حامیان قسم‌خورده‌ی آشکار و پنهان دارد یا نه‌فقط در بوق‌وکرنا کردنِ آثارش، بلکه گاهی خودِ تولیدِ آثارش هم کارِ نیروهای غیبی و ازمابهتران است. هنوز کسی را که پیِ واژه به این کتاب و آن کتاب سر می‌زند و فرهنگنامه‌ها را زیرورو می‌کند و زبانش پُرمایه‌تر و ریشه‌دارتر از شنیده‌های ده دقیقه پیش در کافه‌ی سرِ کوچه است به نویسندگی نزدیک‌تر می‌بینم. (سه چهار سال پیش در آخرین ترمی که در دانشگاه درس می‌دادم، وقتی ــ صادقانه متحیر ــ از دانشجویانِ ترمِ آخرِ گرایشِ تخصصیِ ادبیاتِ نمایشی در دانشگاه تهران ــ صرف‌نظر از غیابِ ساختمانِ روایی یا ظرفیتِ متنی یا تصوّرِ اجرایی یا دستِ‌کم اندکی نوجویی و فراتر رفتن از تقلیدِ مُدهای فرنگی و حتی سریال‌های مناسبتی ــ پرسیدم چرا متن‌های تقریباً همه‌شان این‌همه غلطِ املایی و انشایی دارد، دانشجویانی پاسخ دادند «واقعاً فکر می‌کنید نویسنده باید زبان فارسی را هم بی‌غلط بنویسد؟» در جوابِ آن‌ها چاره‌ای نبود جُز این‌که در یک چیزی تجدیدِنظر کنم؛ حتّی مثلاً در باور به نسبتِ بین نویسندگی با فرهنگ، زبان، یا حتّی سوادِ خواندن‌ونوشتن. نهایتاً چیزی که درش تجدیدنظر کردم، وقت تلف‌کردن برای تدریس در چنان دانشگاهی بود.) خلاصه منِ ساده‌لوح آن‌قدر کهنه‌اندیشم که هنوز نویسندگی را جدّی‌تر از کاغذسیاه‌کُنی می‌دانم، یا مثلاً هنوز خیال می‌کنم نویسنده باید بیش‌تر از کارگرِ یدی یا کاسبِ بازار یا فحاشِ حرفه‌ای یا هوراکشِ فرقه‌ای «کلمه» داشته باشد، و معنی و ارزش و جایگاهش در مقامِ نویسنده وابسته‌ی دادوستدی‌ست که او با تمامِ فرهنگِ گذشته و اکنون و حتّی آیندگان دارد از طریقِ نوشته‌هایی که برجا می‌گذارد. خلاصه‌تر؟… خیال می‌کنم نویسنده کسی‌ست که می‌نویسد، و درست می‌نویسد!

بر مبنای این‌هاست، که در کمالِ سادگی، و در معنایی که پیش‌تر گفتم، باور دارم محمد رحمانیان یکی از مهم‌ترین نویسنده‌های ماست.

برگرفته از : صفحه ی فیس بوک حمید امجد

نظر شما