دکتر عباس میلانی [1]
نیکلای بردیایف در اثر مهمش در مورد ریشه های کمونیسم روسی ، از یک روش نسب شناسانه ی ظریف برای نشان دادن شباهت های جالب میان مبانی ایدئولوژی لنینیسم (که منکر وجود خداست) و اصول و اعتقادات مسیحیت ارتدوکس روسی استفاده می کند [۲]. من فکر می کنم نوعی نسب شناسی فرهنگی مشابه خواهد توانست نقاط اشتراک مشابهی را میان مارکسیسم سفت و سخت و اسلام شیعه نشان دهد : هر دو در شناخت شناسی، قرائتشان از حقیقت، منطق و نحوه ی تفسیر متون، و نیز در تعهد سازمانیشان به پیشکسوتان و سلسله مراتب، و در برداشت مسیحاییشان از تاریخ و در نگاه ابزاریشان به مقوله ی زیبایی – که هنر را به طور کامل در خدمت اصول و اعتقادات می خواهد – به یکدیگر شبیه اند. هر دو از مفهوم «جنگ عادلانه» دفاع می کنند و طرفدار خشونت «انقلابی» هستند، و به مهندسی اجتماعی و ضرورت خلق «انسانی جدید» باور دارند، و معتقدند فرد و جامعه «ابزاری» برای نیل به هدفی والاتر هستند، و هر دو تشنه ی حقایق قطعی و تثبیت شده هستند و برای فرد در حوزه ی فردی و اجتماعی عاملیت قائلند. هر دوی آنها ابهام های موجود در مورد مفاهیمی نظیر «حقیقت» و «طبیعت بشر» را – که اساس یک جامعه ی دموکراتیک را تشکیل می دهند – یکسره رد می کنند و هر دو «علم حقیقی» را ارج می نهند. یکی مرادش از علم همان «ماتریالیسم دیالکتیک» کذایی استالین است، و دیگری مدعی دسترسی داشتن به خرد لایتناهی پروردگار است. پس تعجبی ندارد که روحانیان ایران خود را «علما» (مردان دانش) می خواندند، و در عین حال در سال های پس از جنگ جهانی دوم اصطلاح «روش علمی» به استعاره نه چندان کنایه آمیزی برای مارکسیسم تبدیل شده بود. صرفنظر از نشان دادن شباهت های ساختاری آشکار میان ایدئولوژی های اسلامی و مارکسیستی در ایران، چنین تحلیل های تطبیقی و نسب شناسانه ای به تبیین دو پارادوکس گیج کننده ی ایران مدرن کمک می کند: اول اینکه چرا تنها ابتدایی ترین شکل مارکسیسم روسی (و یا چینی) در ایران رواج پیدا کرد؟ و دوم اینکه در ایران ، مارکسیست ها چگونه توانستند با اسلامگراهایی متحد شوند که کوچک ترین اشاره ای به عقاید مارکسیستی را تحقیر می کردند؟ در ایران بسیاری به پیروی از نظر خودشان، این ائتلاف را نتیجه ی نوعی توطئه و یا نهایتا ، همدستی فرصت طلبانه ی سیاسی دانسته اند. اما این اتحاد عجیب را می توان از زاویه ای کاملا متفاوت هم توضیح داد. در واقع هر دوی این عقاید ویژگی های فرهنگی و نظری مشترک مهمی دارند. هر دوی آنها سازمان یافته ترین و پرطرفدارترین دشمنان استقرار دموکراسی در ایران بوده اند. یکی از جالب ترین وجوه همگرایی این دو، و نقطه ای که تقریبا از یکدیگر تمیز ناپذیر می شوند، اعتیادشان به کیش شهادت است. هر دوی آنها «توفیق» خود، و یا هر نیروی دیگری را با عده ی شهیدانی که تقدیم «آرمان» کرده اند ، می سنجند.
حزب توده عامل و تدارکاتچی اصلی مارکسیسم جزم اندیش در ایران بود، و همانطور که انتظار می رفت، همه ی ذهنش معطوف به حساب و کتاب شهیدانش بود. در آرامگاه قهرمانان و شهدای این حزب، خسرو روزبه ، کماکان ، رفیع ترین جایگاه را به خود اختصاص داده است. اعدام او به دست یک جوخه ی آتش در سال ۱۳۳۷ (۱۹۵۸ میلادی) درست در زمانی روی داد که حزب توده در آستانه ی فروپاشی کامل بود. کادر رهبری حزب تقریبا به طور کامل از ایران گریخته بود. در میان نژندی و نومیدی ناشی از شکست و دردسرهای زندگی در تبعید، و گرفتار در دام درگیری های داخلی بی پایان، بدگویی ها و خیانت ها، حزب در آستانه ی تکه تکه شدن بود، و انتقادهای تند کادرهای جوان تر و کم تقصیرتر فشارها بر حزب را به نحو فزاینده ای زیاد کرده بود. اعدام روزبه بارقه ی امیدی بود که بر حزب تابید. آنها که به خوبی می دانستند احزاب آرمانگرا بیش از عقلانیت بر اساطیر استوارند، او را به یک اسطوره ی واقعی تبدیل کردند. برای رهبران عضو چندان مهم نبود که روزبه در یکی از نامه هایش به خاطر آنچه فساد و بزدلی رهبران خوانده بود، آنها را سخت به باد انتقاد گرفته بود. او می گفت که آنها «مبارزه ی انقلابی» را رها کرده، و به وجهه ی حزب لطمه زده اند. حتی همین امروز و بعد از بیش از پنجاه سال که از نوشتن آن نامه انتقادی می گذرد، حزب توده و بقایای آن حاضر به انتشار این سوگنامه نمی شوند، و [ما] تنها به واسطه ی عده ی معدودی که آن را خوانده و در موردش صحبت کرده اند ، از وجود آن آگاهی داریم.
برای رهبران مستأصل حزب توده اینکه گزارش ناقص و تکه تکه ای از دفاعیات روزبه در دادگاه نظامی به دستشان رسیده بود هم چندان اهمیت نداشت. حتی این هم مهم نبود که او در بازجویی ها به شرکت در دو قتل فجیع اعتراف کرده بود: یکی قتل یک همقطار سابق، و دیگری قتل یک روزنامه نگار آتشین مزاج به نام « محمد مسعود» ، که به واسطه ی حملات شجاعانه و بی وقفه اش به حزب توده و دربار – به خصوص به شاهزاده اشرف، خواهر شاه – چهره ای شناخته شده بود. روزبه امیدوار بود با کشتن محمد مسعود و انداختن تقصیر آن به گردن شاهزاده اشرف بتواند ضمن حذف یک دشمن، چهره ی دشمن دیگر را هم لکه دار کند. با آنکه چنین نیرنگ های به سبک ماکیاولی و خشونت وحشیانه با اصول و سیاست های اعلام شده ی حزب توده اکیدا تناقض داشت، ولی مقتضیات سیاسی آنی بالاتر از حقایق تاریخی و اصول قرار گرفت.آنها به قهرمان و شهید احتیاج داشتند و در نتیجه از میان حرف های تکه تکه شده و زندگی پرحادثه ی او چهره ای ماندگار از یک انقلابی فداکار و برنامه ریزی ماهر، و بلشویکی پایدار بر موضع خود خلق کردند.
خسرو روزبه در سال ۱۲۹۲ (۱۹۱۳ میلادی) در شهر ملایر به دنیا آمد. پدر او یک افسر ارتش بود، و از همان ابتدای کودکی قرار بود پسر نیز راه پدر را برود. در بخش اعظم قرن بیستم، پیوستن به ارتش و یا کسب موفقیت در حوزه ی دانشگاهی تنها راه طبقات فرودست ایرانی برای رسیدن به زندگی بهتر بود. این الگو با انقلاب اسلامی تغییر کرد، و دینداری، چه ساختگی و چه صادقانه، به مهمترین عامل ترقی اجتماعی تبدیل شد. روزبه در سال ۱۳۱۳ (۱۹۳۴ میلادی) در شهر کرمانشاه وارد یک دبیرستان نظامی شد و دو سال بعد به تهران مهاجرت کرد و در دانشگاه افسری پذیرفته شد.
در دانشگاه افسری او خیلی زود به عنوان یک نابغه ی ریاضیات شناخته شد. در چند سال بعد ریاضیات مهمترین سرمایه ی فکری او بود، و نهایتا هم منشأ اصلی سقوطش شد. او به خاطر تسلطش به ریاضیات، همزمان در دانشکده ی مهندسی دانشگاه تهران هم ثبت نام کرد. در دانشگاه افسری، او که برای خودش شهرتی به هم زده بود، برای خدمت در رسته ی پرطرفدار توپخانه انتخاب شد. معمولا افسرانی که توانایی ذهنی بالاتری داشتند برای این رشته انتخاب می شدند. او شروع به نوشتن مطالبی در زمینه ی پرتابه ها (بالستیک)، توپ های سنگین و مسیر پرتاب آنها کرد.پیش از آنکه خدمتش در ارتش به دلیل فعالیت های سیاسی اش قطع شود، ۱۰ کتاب در مورد جنبه های مختلف تعالیم نظامی، تسلیحات، تاریخ جنگ و حوزه ی بالستیک نوشت. او از دوران کودکی علاقه ی زیادی به شطرنج داشت و یک کتاب راهنما هم برای این بازی نوشت. احتمالا او در تبدیل شطرنج به بازی مورد علاقه ی انقلابیون، و نیز ترقی خواهان تندرو در ایران موثر بوده است. او که ذهن ریاضی توانایی داشت، در سیاست هم نامی برای خود دست و پا کرد. در دوران دانشگاه افسری، معلم و مرشد او سرهنگ محمدعلی آذر بود. او برای یادگیری نقشه نگاری از سوی ارتش به فرانسه اعزام شد و در بازگشت، بدون اطلاع مقامات ارتش، به کمونیستی دوآتشه بدل شده بود. این سرهنگ آذر بود که مبانی اولیه ی مارکسیسم را به روزبه و جمع زیادی از افسران جوان آموزش داد. آذر بعدها از بازداشت ، گریخت و به پشت «پرده ی آهنین» فرار کرد، و تنها زمانی در دهه ی ۴۰ شمسی (۶۰ میلادی) به ایران بازگشت که یکی از همکلاسی هایش در دانشگاه، یعنی تیمسار نصیری فرمانده ی وقت ساواک، شفاعت او را کرد و امکان بازگشت بی دردسر او را فراهم کرد. روزبه در همان حال که مشغول خواندن معدود متون مارکسیستی موجود به زبان فارسی بود، به کارهای پربارش در حوزه ی نظامی هم ادامه می داد و در مورد راه های بالابردن دقت توپ های سنگین و بهترکردن عملیات ضدهوایی ها [ مقاله هایی ] می نوشت. اشغال ایران به دست نیروهای شوروی و بریتانیا در سال ۱۳۲۰ روند گرایش روزبه به تندروی را تسریع کرد.
یکی از اولین پیامدهای اشغال ایران، تأسیس حزب توده بود. این حزب در واقع حزب کمونیست ایران بود؛ اما به دلیل ترس از آزار و اذیت حکومت سعی می کرد هویت واقعی اش را پنهان کند، و علاوه بر آن عقیده ی استالین هم این بود که در هر کشوری باید گسترده ترین «جبهه ی متحد» ضدفاشیستی ممکن ایجاد شود. دم زدن حزب توده از دموکراسی ، تجلی کامل این سیاست بود. البته با وجود ظاهر «دموکراتیک» آن، حزب توده اندکی بعد از تأسیس ، به صورت پنهانی اما فعالانه ای ، به جذب نیرو در ارتش پرداخت و امیدوار بود که بتواند شبکه ای از افسران ناراضی همسو با آرمان های حزب را در ارتش ایجاد کند. روزبه یکی از اولین افسرانی بود که به این حزب پیوست و از همان ابتدا به عضویت در کمیته ی رهبری به شدت مخفی آن انتخاب شد. او حدودا در همان موقعی که به حزب توده پیوست، با تیمسار حاجیعلی رزم آرا آشنا و دوست شد. جالب اینکه بنابر شواهد موجود، از حدود همان موقع ارتباطاتی میان روس ها و تیمسار رزم آرای جاه طلب وجود داشته است. سر ریدر بولارد، سفیر بریتانیا در ایران، در پنجم آبان ۱۳۲۲ می نویسد: «دست رزم آرا نه تنها در جیب روس هاست، بلکه دسیسه بازی اصلاح ناشدنی ست که در ارتش هم برای خودش حزبی دارد.» شایعه ی نزدیکی با روس در تمام عمر تیمسار رزم آرا با او همراه بود و دست کم از یک جنبه هم کارنامه ی روزبه را لکه دار کرد.
در اواخر سال ۱۳۲۴، زمانی که کم کم معلوم می شد قوای اشغالگر شوروی به زودی ایران را ترک خواهند کرد، حزب توده که از حمله ی حکومت ایران بیم داشت، دستور تعطیلی سازمان نظامی مخفی حزب را صادر کرد. در آن موقع روزبه به فعالیت ضددولتی محکوم بود و در سال ۱۳۲۴ مجبور شده بود پنهان شود. اما او و عده ای از یاران وفادارترش تصمیم حزب مبنی بر تعطیلی شاخه ی نظامی را نمی پسندیدند. روزبه می گفت: «دفتر مرکزی حزب دستپاچه شده و اشتباه کرده» . در نتیجه او مصمم به ادامه ی فعالیت هایش بود. او خیلی زود با کمک افسران همفکرش گروهی مستقل به نام «سازمان افسران آزاد ایران» را تأسیس کرد. این گروه خود را از همه ی احزاب سیاسی مستقل می دانست و آماده بود در اقدامات مشترک علیه حکومت و حامیان انگلیسی آن با هر حزبی همراه شود.
روزبه از دوران اختفایش برای نوشتن یک سری مقالات استفاده کرد که آنها را با نام مستعار «ستخر» امضا می کرد (مخفف ستوان توپخانه، خسرو روزبه). او همچنین پرطرفدارترین و جنجالی ترین کتابش به نام «اطاعت کورکورانه» را منتشر کرد. این کتاب انتقادی داستان زندگی و مبارزات روزبه را با نگاهی انتقادی به دوره ی سلطنت رضا شاه، و یا آنچه او «دوران دیکتاتوری و انحطاط ملت ایران» می خواند، تلفیق می کند. این کتاب همچنین «سیاست استعماری بریتانیا» را به سختی به باد انتقاد می گیرد. روزبه با تکرار عقیده ی لنین در مورد جنگ و نظام سرمایه داری، « ۴۰۰ سال استعمارگری » را ریشه ی اصلی جنگ جهانی اول، و نیز فقر و فلاکت و استبداد حاکم بر ممالک استعمارزده می داند. او در ادامه ، رضا شاه را مستبدی خواند که از سوی بریتانیا به ایران تحمیل شد. او حتی از سلسله مراتب نظامی و ضرورت «اطاعت کورکورانه» به عنوان بخشی از طرح های استعماری یاد می کرد. او ماجراهای متعددی درباره ی انضباط خشن و غیرانسانی در نیروهای نظامی ذکر می کرد و می گفت در دوران رضا شاه برخی افسران دستمزد سربازان وظیفه را می دزدیده اند. در جایی نوشت: « من فکر می کردم مردم ما نگون بخت و فلک زده به دنیا آمده اند. » اما بعدها به این نتیجه رسید که هر معلولی علتی دارد، و استعمارگری و استبداد ساخته ی دست آن، علت این فلاکت هستند. مهمتر از آنکه با چنین تعریفی فلاکت قابل درمان است و می توان آن را از میان برد. البته لازمه ی آن انقلاب است.
روزبه درباره ی اختلاف طبقاتی و فقری نوشت که به گفته ی او چنان شدید بود که اهالی بندر لنگه در جنوب ایران « مجبور بودند دختران کم سن و سالشان را به عرب ها بفروشند ». او در عین حال از اتحاد شوروی دفاع می کرد و ادعا می کرد « آنهایی که می گویند شوروی برای ایران طرح های استعماری دارد خائن هستند ». او در حرف هایش از اغراق و مبالغه زیاد استفاده می کرد. او در کمال شگفتی ادعا می کرد « حکومت دیکتاتوری ایران بسیار بدتر و خطرناک تر از حکومت هیتلر و موسولینی است » .
او در بخش دیگری از کتابش زندگی خودش و ارتباطش با دیگر افسران را توضیح داد. او از ۱۱ جلد کتابی گفت که عمدتا در مورد موضوعات نظامی نوشته، و در مورد « بیش از ۲۰۰ سخنرانی دانشگاهی » که در دانشگاه های مختلف و نیز در خود دانشگاه افسری انجام داده، توضیح داد. او هر گونه ارتباطاتی با حزب توده را انکار کرد و در توضیح آن گفت که این حزب صرفا یک حزب اصلاح طلب بوده، در حالی که او و همقطارانش به دنبال راهکارهای افراطی تری بوده اند. او در طول این مطلب هر گونه « ارتباط » میان حزب توده و اتحاد شوروی را انکار کرد. او می گفت:«چنین اتهاماتی چنان ناعادلانه اند که هیچ انسان معقول و با شرافتی حاضر به طرح آنها نمی شود».
یکی از موضوعات اصلی حملات او به حکومت پهلوی این بود که دختران و پسران در دوره ی حکومت این سلسله « شرافتشان را از دست داده اند ». در این نوشته دست کم در ده جا به « ناموس » ، در سه جا به « بی بند و باری » ، و در بسیاری جاها به این نکته اشاره شده که [ اعضای ] طبقه ی حاکم مشروبات الکلی می نوشیده، در کاباره ها می رقصیده، و قماربازی می کرده اند. خلاصه اینکه در زیر شعارهای مترقی [ این مارکسیست تندرو]، نوعی خشکه مقدسی خوابیده [ بود ] که آشتی دادنش با مارکسیسم آسان نیست، مگر آنکه شباهت های ساختاری میان استالینیسم و اسلام شیعی را – که پیشتر به آنها اشاره شد – در نظر داشته باشیم. زمانی که این کتاب منتشر شد، شهرت روزبه از مرزهای ایران گذشته بود. یک روزنامه ی انگلیسی از او با عنوان «لنین ایران» یاد کرد، و حزب توده تقلا می کرد او را به صف اعضای خود بازگرداند. اما روزبه از کندی فعالیت های سیاسی در سازمانی که تأسیس کرده بود ، ناراضی بود. او طرفدار اقدامات فوری تر و شدیدتر بود. او در عین حال معتقد بود که تنها یک گروه مارکسیست می تواند ایران را نجات دهد.
او با داشتن این دو عقیده هفت نفر از قابل اعتمادترین و وفادارترین افسران و دوستانش را برگزید و همراه آنها سازمانی جدید را شکل داد. استراتژی اصلی این سازمان جدید به گفته ی خود روزبه « دستیابی سریعتر به اهداف سیاسی با استفاده از تروریسم سیاسی » بود. او می گفت: « ما به علاوه اعتقاد داشتیم که حزب توده محافظه کار است، و یا دست کم رهبران آن بزدل و محافظه کارند ». دو نفر از این گروه، یعنی ستوان ابوالحسن عباسی و مردی به نام حسام لنکرانی نقش سرنوشت سازی در آینده ی روزبه ایفا کردند: اولی باعث دستگیری روزبه شد، و دومی به دست او به قتل رسید، آن هم در صحنه ای که یادآور تصویرسازی درخشان داستایفسکی از خطرات شور و هیجان انقلابی در رمان « شیاطین » بود. برخی منتقدان معتقد بودند که ممکن است « گروه ۸ نفره » از ابتدا ساخته دست اتحاد جماهیر شوروی بوده باشد. برخی دیگر که از زندگی روزبه در این دوره اطلاعات بیشتری داشتند، از گرایش او به تروریسم حکایت می کنند و اینکه به دفعات تلاش کرده بود رهبری حزب را متقاعد کند به او اجازه دهند با سرقت از بانک ، پول مورد نیاز حزب را تأمین کند، و یا از دشمنان اصلی حزب، نظیر قوام السلطنه، انتقام بگیرد. همه ی فعالیت های زیرزمینی روزبه با دستگیری او در ۲۱ فروردین ۱۳۲۶ (آوریل ۱۹۴۷) به یکباره متوقف شد. مقامات حکومتی تا حد زیادی از ماهیت و گستردگی فعالیت های او بی خبر بودند، و او را صرفا به عنوان افسری مخالف رژیم دستگیر کرده بودند.
او کمتر از یک ماه بعد موفق شد از زندان فرار کند ؛ اما این نه آخرین تجربه ی دستگیری او بود و نه آخرین باری که از زندان فرار می کرد. او در طول عمرش چهار بار دستگیر شد و سه بار موفق به فرار شد.
دستگیری دوم او حدود یک سال بعد اتفاق افتاد (فروردین ۱۳۲۷). او در دادگاه نظامی چهره ی یک افسر ملی گرا را به خود گرفت که دغدغه ی آسایش ملت و سلطنت را دارد. روزبه در چند موقعیت مختلف از دادگاه خواست اعتبار و آبروی شاه را در نظر داشته باشد و ادعا کرد که دستگیری او به این اعتبار لطمه می زند. او این بار حدود سه سال در زندان ماند. در آذرماه ۱۳۲۹ (نوامبر ۱۹۵۰)، او و نه عضو برجسته ی حزب توده در یکی از جسورانه ترین اقدامات نجات از زندان در ایران قرن بیستم ، موفق به فرار شدند. عده ای از اعضای حزب توده و سازمان افسران روزبه اجرای عملیات را بر عهده داشتند و با استفاده از احکام قضایی جعلی، یک کامیون ارتشی مسروقه و کارت های شناسایی جعلی توانستند ۱۰ زندانی را آزاد کنند. یک ستوان ارتش به نام حسین قبادی نقشی کلیدی در این فرار بازی کرد. شایعه ی دست داشتن اتحاد جماهیر شوروی در این عملیات فورا تهران را فرا گرفت. اینکه در میان آزادشدگان روزبه تنها کسی بود که عضو کمیته ی مرکزی حزب نبود، اهمیت او را نشان می داد. همچنین شک و تردیدهایی در مورد دست داشتن تیمسار رزم آرا در این رویداد، و همکاری او با شوروی و روزبه در تسهیل فرار زندانیان وجود داشت.
اما پیش از پایان فعالیت سیاسی، روزبه دست کم دو بار دیگر با موضوع دستگیری دست به گریبان شد. قبادی هم با کمک اتحاد جماهیر شوروی به این کشور گریخت. او خیلی زود با رهبری حزب توده و زندگی در تبعید به مشکل خورد. در پاسخ، رهبران حزب توده ترتیب مراجعت اجباری او به ایران را دادند. او در مرز ایران دستگیر شد و کمی بعد از آن به خاطر دست داشتن در ماجرای فرار از زندان ، به دست حکومت ایران اعدام شد. رویارویی بعدی روزبه با دستگیری در سال ۱۳۳۰ اتفاق افتاد. در آن زمان « رکن ۲ » ارتش که مسوول امور امنیتی بود، گزارش هایی در مورد فعالیت های مشکوک در خانه ای در یکی از محلات فقیرنشین تهران دریافت کرد. قبل از رسیدن نیروهای تحقیقاتی ارتش، افسران پلیس محلی، خانه را به عنوان محل وقوع یک جرم تفتیش کردند. همه ی تلاش های ارتش برای گرفتن کنترل کار از دست پلیس بی نتیجه ماند. زمانی که سال ها بعد سازمان افسران نهایتا منحل شد، مقامات امنیتی دریافتند که آن خانه محل ملاقات رهبران سازمان روزبه بوده است. افسر پلیسی که در صحنه بر ماندن ادامه ی انجام تحقیقات به دست پلیس تأکید کرده بود، یکی از اعضای سازمان افسران بوده و بلافاصله برخی مدارک حساس را – که می توانستند بازرسان را به رهبری سازمان و حتی شخص روزبه برسانند – در جیبش پنهان کرده بود.
رویارویی بعدی حتی از این هم اعجاب انگیزتر بود. این بار کمی بعد از مرداد ۱۳۳۲ (اوت ۱۹۵۳) بود که روزبه در حمله به خانه ای که احتمال می رفت کمونیست ها از آن استفاده کنند، دستگیر شد. روزبه در بازجویی ها نامی جعلی بر خود نهاد و حاضر نشد خود را به درستی معرفی کند. در واقع او در تمام سال های فعالیتش با نام مستعار «سعیدی» فعالیت می کرد. کمتر از یک هفته بعد همقطاران همچنان فعالش یک بار دیگر او را فراری دادند و به او اجازه دادند فعالیت های زیرزمینی اش را ادامه دهد. در دوران نخست وزیری مصدق ، سازمان افسران [حزب توده ] حدود ۶۰۰ عضو داشت، و به نقل از خود حزب توده، « سپری نفوذناپذیر » به دور حزب ایجاد کرده بود. مهمتر از آن، این سازمان ابزاری در دست دولت مصدق شده بود که به کمک آن هر گونه اقدام شاه یا طرفداران او علیه مصدق را خنثی می کرد. آنطور که بعدها معلوم شد، در روزهایی که تیمسار فضل الله زاهدی برای سرنگونی مصدق آماده می شد، رئیس دفتر خود او از اعضای حزب توده بود. او برنامه ی کودتا را در روز ۲۵ مرداد (۱۶ اوت) به حزب توده اطلاع داد، و حزب هم مصدق را مطلع کرد. این تلاش ها نهایتا بی نتیجه بود. بخت با تیمسار زاهدی بود. مصدق پنهان شد و وظیفه ی سازماندهی حمایت لجستیکی از آنچه حزب امیدوار بود یک «مبارزه ی چریکی» طویل مدت باشد، به روزبه واگذار شد.
تدارک ملزومات این مأموریت جدید، و نیز حفظ تشکیلات حزب کار آسانی نبود، چرا که پلیس و ارتش به شدت به دنبال اعضای سازمان بودند. این کار به پول احتیاج داشت و روزبه آماده بود بخشی از آن را از راه سرقت مسلحانه فراهم کند. او با کمک دو نفر از همقطارانش و با به کارگیری طرحی پیچیده (شامل جعل چند چک) موفق شد از یکی از بانک های تهران حدود ۷۰۰ هزار تومان (معادل حدود ۱۰۰ هزار دلار در آن زمان) بدزدد. در این موقع روزبه در رأس مهمترین شاخه ی حزب بوده که به آن «دفتر اطلاعات» می گفتند. او مسوول حراست از حزب در مقابل نفوذی ها بود و در عین حال وظیفه داشت در دیگر احزاب و سازمان های دولتی رخنه کند. اما ریاضیات که در همه ی عمر به کمکش آمده بود، در اینجا باعث نابودی اش شد. پلیس به طور اتفاقی ، یکی از همکاران روزبه را دستگیر کرد و این همکار سه دفترچه پر از فرمول های ریاضی با خود داشت. کمی بعد معلوم شد که این یادداشت ها حاوی رمزی است که نام همه ی اعضای سازمان را در خود دارد. دام در اطراف او تنگ تر و تنگ تر می شد. رهبران حزب که در آن زمان به اتحاد جماهیر شوروی و اروپای شرقی گریخته بودند، تلاش کردند روزبه را به ترک ایران متقاعد کنند؛ [ اما ] او با حالتی عصبانی این پیشنهادها را رد کرد و در نامه ی تندی، رهبران حزب را حتی به خاطر مطرح کردن چنین ایده ای به باد ملامت گرفت. محل اختفای او را یکی از همقطارانش به پلیس لو داده بود. در این دوران دفتر فرمانداری نظامی به فرماندهی تیمسار [تیمور] بختیار مأمور مبارزه با کمونیست ها بود، و به استفاده از شکنجه ی جسمی برای کسب اطلاعات مشهور بود. روزبه به صورت مسالمت آمیز تسلیم نشد و تنها پس از آنکه پایش تیر خورد ، به تسلیم گردن نهاد. روزبه در بازجویی ها به قتل دست کم دو نفر اعتراف کرد: حسام لنکرانی و محمد مسعود. او احتمالا در مرگ خشونت بار یکی دیگر از اعضای حزب توده که شروع به همکاری با پلیس کرده بود هم دست داشته است. جنازه ی این مرد جوان در حالی که با ضربات چماق کشته شده بود، در اطراف تهران پیدا شد.
بر سر این موضوع اتفاق نظر وجود دارد که در دادگاهی او را به مرگ محکوم کرد، روزبه شجاعانه و سرسختانه از عقایدش دفاع کرد. او حاضر به تقاضای عفو نشد و در ۲۱ اردیبهشت ۱۳۳۷ (مه ۱۹۵۸) اعدام شد. از میان بیش از ۶۰۰ افسر دستگیرشده او یکی از ۳۶ نفری بود که اعدام شدند. او فرزندی نداشت و هرگز ازدواج نکرد. بر خلاف محاکمه ی اولش، که در آن به دفعات به نام امامان شیعه سوگند می خورد و بر ضرورت حفظ شأن سلطنت تأکید می کرد، این بار سرسخت تر و انعطاف ناپذیرتر، و با صراحت بیشتری مارکسیست بود. سرسختی و آمادگی او برای جان دادن در راه انقلاب ، از او نامزدی کامل برای تبدیل شدن به «شهید نمونه در راه آرمان» می ساخت.
.
پی نوشت ها :
۱. استاد علوم سیاسی در دانشگاه استنفورد آمریکا
۲. بردیایف ، نیکلای . ریشه های کمونیسم روسی و مفهوم آن . ترجمه : عنایت الله رضا . چاپ اول : تهران ، انتشارات ایران زمین ( با نام منابع کمونیسم روسی و مفهوم آن ) ، ۱۳۶۰ ؛ چاپ دوم : تهران ، انتشارات خورشیدآفرین ،۱۳۸۳ .
برگرفته از : کتاب «صد چهره ی قرن بیستم» ، نوشته ی عباس میلانی . این مقاله از برگردان فارسی آن که در پایگاه بی . بی . سی منتشر شده ، برداشته شده است .
۱ نظر
نمی دانم اینکه دکتر میلانی سروان عباسی را همان کسی می داند که روزبه را لو داده است ، مستند به چه سندی است ؟روزبه بیش از سه سال بعد از فروپاشی سازمان افسران حزب توده ، دستگیر شد .
ارسال شده در تاریخ مهر ۲۸ام, ۱۳۹۳ در ساعت ۸:۳۷ ب.ظ
نظر شما