نوشته ی : دکتر حسین دهشیار
انتخابات ریاست جمهوری ۲۰۱۶، در تاریخ مدرن مبارزات انتخاباتی آمریکا که از دهه ی نخست سده ی بیستم با برگزاری نخستین انتخابات مقدماتی در ایالت فلوریدا آغاز شد، از بسیاری جهات با الگوهای انتخاباتی، معیارهای سنتی مبارزاتی و کارکرد احزاب متفاوت است. در این دههها، جامعه ی آمریکا در بسیاری زمینهها دستخوش دگرگونی های ژرف شده است؛ ساختار و بافت جمعیت، ماهیت نظام سیاسی، جابهجایی ثروت و تمرکز آن در بخش های تکنولوژیک و رسانهای، ازمیان رفتن معیارهای اجتماعی متعارف، دگرگون شدن گروه های مرجع فرهنگی و… در سایه ی این تحولات همه سویه در زمینههای گوناگون زندگی در آمریکا، طبیعی است که شالودههای تاریخی و مستقر نظام سیاسی سخت آسیبپذیر شود. از نخستین سال های واپسین دهه ی سده ی بیستم، با سربرآوردن یک نامزد مستقل، راس پرو، آشکار شد که ساختارهای حزبی موجود و رهبران سیاسی متعارف، پاسخگوی نیازهای شهروندان نیستند، هرچند پیروزی باراک اوباما در انتخابات ۲۰۰۸ امید واهی سامانمندشدن سیستم را پدید آورد. ولی آشفتگی فزایندهای که از ۲۰۱۵ با آغاز رسمی مرحله ی نخست انتخابات ریاست جمهوری، جامعه را فرا گرفته، نشان از ناخرسندی بسیاری از شهروندان از کارکرد نظام سیاسی و ساختارهای حزبی دارد. دونالد جان ترامپ که کمترین وجاهت سیاسی، کمترین وابستگی به اصول محافظهکاری و بیشترین ناهمخوانی را با سلسله مراتب حزبی دارد، پرچمدار حزبی گشته است که نماد محافظهکاری در آمریکاست. هیلاری کلینتون نیز که کمترین همسویی با اصول عدالت محور حزب دموکرات، بیشترین ناهمخوانی با جناح پیشرو حزب و پایینترین اندازه ی محبوبیت را در میان نامزدهای اخیر حزب در انتخابات ریاست جمهوری دارد، در جایگاه رهبری حزب دموکرات قرار گرفته است.
پرسشی که پیش میآید، این است که چگونه دونالد جان ترامپ و هیلاری کلینتون توانستهاند با همه ی کاستی هایشان، نامزدهای دو حزب دموکرات و جمهوریخواه شوند. بیگمان، افت روزافزون جایگاه کارگران سفیدپوست یقه آبی در زندگی اقتصادی آمریکا و دامنهدارشدن گسل میان رأی دهندگان محافظهکار و رهبران جمهوریخواه را باید از عوامل رخ نمودن پدیده ی دونالد ترامپ دانست و پشتیبانی گسترده ی رهبران حزب دموکرات (با وجود چالش جدی از سوی رأیدهندگان پیشرو در انتخابات درون حزبی) از هیلاری کلینتون و ارتباط نزدیک او با اولیگارشی حاکم بر والاستریت را میتوان در موفقیت هیلاری کلینتون بسیار مهم ارزیابی کرد.
کلینتون : نماد وال استریت
از دیدگاه روانشناسی، در فضای آکنده از نگرانی، تنش و سردرگمی، رفتار انسان ها و جوامع پیشبینیناپذیر میشود و این بدان معناست که نمیتوان بر پایه ی معیارهای متعارف و الگوهای مستقر و تجربههای تاریخی، رویکردها را مشخص کرد و تصویری روشن از آینده به دست داد. این واقعیت زمانی پیچیدهتر میشود که گزینههای پیش رو، از جذابیت و تازگی لازم بیبهره باشند.
– ناکارآمدی حزبی
نزدیک به دو سده است که نظام حزبی آمریکا بیشترین ثبات سیاسی و امکان پیشبینی را برای شهروندان فراهم آورده و زمینهساز امیدواری آنان شده است. در اوج بحران های اجتماعی، سیاسی و بینالمللی، همواره همسویی دو حزب (در دوران جنگ سرد) یا پیشتازی و رهبری قاطع یکی از دو حزب (در بحران اقتصادی در دهه ی ۳۰) تعادل و تناسب را به جامعه برگردانده است. احزاب و انتخابات به عنوان عناصر سختافزاری دموکراسی، کارویژه ی خود را در فرایند تثبیت و بهسازی ساختار قدرت سیاسی دموکراتیک بهگونهای پذیرفتنی انجام دادهاند. در پرتو همین کارکرد موفقیتآمیز بوده که بحران های سنگین داخلی، چه اقتصادی، چه سیاسی و چه فرهنگی، هیچگاه بنیاد نظام دوحزبی را به لرزه نینداخته است. رویارویی ایالت های شمالی و جنوبی کشور در دهه ی ۱۸۶۰ (بحران سیاسی) در برابر هم قرارگرفتن تودههای بیکار و تهیدست و صاحبان ثروت و صنایع در دهه ی ۱۹۳۰ (بحران اقتصادی) و دگرگونی های ارزشی و معنایی در دهه ی ۱۹۶۰ (بحران فرهنگی) با اینکه معادلات سیاسی، اقتصادی و فرهنگی تاریخی را برای همیشه در هم ریخت، به نظام دوحزبی ریشهدار آسیبی نزد. اینکه ساختار سختافزاری دموکراسی یعنی احزاب و انتخابات پایایی و اعتبار را حفظ کرده است، بیش از هر چیز از فراگیربودن مشروعیت جنبه ی نرمافزاری دموکراسی یعنی اصول و ارزش های مطرح شده در اندیشههای جانلاک (سیاسی) و آداماسمیت (اقتصادی) مایه میگیرد. این اندیشهها در چارچوب تحولات اجتماعی و در رویارویی با بحران های گریزناپذیر برآمده از دگرگونی های گسترده در همه ی ابعاد زندگی در آمریکا و در پرتو هماندیشی و همسویی نخبگان و باور مشترک آنان به اهمیت بیچون و چرای رشد و توسعه ی اقتصادی به عنوان زمینهساز پیشرفتهای فردی و اجتماعی، توان سازگاری با اوضاع و احوال تازه یافته است. اینکه پس از جنگ های داخلی که در ۱۸۶۵ پایان یافت، یکصد سال زمان لازم بوده تا لیندون جانسون در ۱۹۶۵ حقوق مدنی سیاهان را در چارچوب برنامه ی «جامعه ی بزرگ» نهادینه کند، نشان از این دارد که نظام حزبی با توجه به نبض جامعه، خود را جایابی میکرده است. واقعیت های اقتصادی و ارزش های اجتماعی همخوان با آن، در سده ی نوزدهم حزب دموکرات را به پیروز انتخابات در جنوب تبدیل کرد و جمهوریخواهان را در جایگاه پشتیبان صاحبان سرمایه و کارآفرینان اقتصادی، در شمال به قدرت رساند. بحران بزرگ اقتصادی در ۱۹۲۹ همه ی الگوهای جاافتاده ی اقتصادی و اندیشههای رفاهی را برهم زد و در پی آن معادلات تازهای در پیوند با پایگاه اجتماعی احزاب پدید آمد. با درنظرگرفتن این واقعیت ها است که میتوان به راز پایایی نظام دوحزبی و در دل آن، افزایش رفاه اقتصادی و تنوع فرهنگی قابل مدیریت در سدههای نوزدهم و بیستم پی برد. ولی رویدادها و روندها در سده ی کنونی، مایه ی دگرگونی های چشمگیر در بدنه ی احزاب و ائتلاف های انتخاباتی شده که برایند آن افزایش تنش های اجتماعی، دامنهدارشدن کشمکش های هویتی و افت سطح رفاه اقتصادی برای بخش بزرگی از شهروندان از طبقه ی متوسط و پایین تر از متوسط بوده است. آنچه کشمکش های کنونی را از بحران های دو سده پیش متفاوت میسازد، ناتوانی احزاب در مدیریت و مهارکردن آنها است. از یک سو، همسویی و نزدیکی فکری نخبگان (به علت رنگ باختن سرچشمههای ارزشی مشترک) از میان رفته است و از سوی دیگر سیاستمدارانی در میدان نیستند که شایستگی چارچوب دادن و انسجام بخشیدن مفهومی و محتوایی به نیازهای بدنه ی جامعه را داشته باشند و بتوانند پیوند احساسی با شهروندان آسیبپذیر و نگران برقرار کنند، بیآنکه صاحبان قدرت و ثروت را به هراس افکنند. در دورانی که جامعه ی آمریکا با ژرف ترین گسل میان رهبران و بدنه ی رأیدهنده در سراسر تاریخ مدرن حزبی روبهرو است و در حالی که کسانی بیبهره از هرگونه کاریزما، سکان راهبری دو حزب را به دست دارند و شهروندان شاهد دگرگونی های چشمگیر در زندگی اقتصادی (حاکمیت سرمایهداری اطلاعاتی)، زندگی سیاسی (نزدیکی بیشتر اولیگارشی مالی با ساختار قدرت حاکم در مسیر انباشت ثروت) و زندگی اجتماعی (مشروعیت و مقبولیت یافتن ریختن خون پلیس، نماد نظم اجتماعی) هستند، احزاب کمترین توانمندی و کارآمدی را در ایجاد آرامش و جلوگیری از ناسازگاری ها از خود نشان دادهاند. رهبران حزبی و بلندپایگان در دستگاه های اجرایی و قانونگذاری که بینش و آیندهنگری لازم را ندارند، بر زمینه و بنمایههای بحران ها چشم بستهاند و با ترفندهای سیاسی میکوشند جایگاه خود را حفظ کنند و در انتخابات پیروز شوند. دو حزبی که در گذر دو سده نماد تابناک توسعه ی اقتصادی، ثبات سیاسی، انباشت ارزش افزوده ی فرهنگی و جذب اجتماعی بودهاند، امروزه آشکارا نشان میدهند که از دیدگاه ساختاری و ارزشی، توان نظم دادن به فضای کنونی در آمریکا را ندارند و همین گویای آن است که چرا نمیتوان برایند انتخابات ماه نوامبر را بر پایه ی معیارهای متعارف انتخابانی پیشبینی کرد. بیگمان نتیجه ی انتخابات هر چه باشد، انگیزهای خواهد بود برای ترسیم چشماندازهایی تازه از سوی دو حزب دموکرات و جمهوریخواه و نیز پا به میدان گذاشتن نسل تازهای از سیاستمداران خواهان رسیدن به ریاست جمهوری؛ و این شاید تنها نقطه ی مثبت انتخاباتی باشد که کمترین تناسب با واقعیات اجتماعی را به نمایش گذاشته است.
– هویت، بیپایگاه در میان مردمان عادی
نماد حزب دموکرات همواره رهبرانی بودند که بر بهبود زندگی و افزایش رفاه آسیبپذیرترین گروه های اجتماعی، در پرتو رشد و توسعه ی اقتصادی انگشت میگذاشتند. اندرو جکسون در نیمه ی نخست سده ی نوزدهم و فرانکلین روزولت در نیمه ی نخست سده ی بیستم، قانونگذاری به سود «آدمهای معمولی» (کشاورزان و کارگران) را از اصول بنیادی حزب دموکرات دانستند. حزب دموکرات از همان آغاز فعالیت های حزبی و انتخاباتی، در جایگاه «حزب مردمان عادی» قرار گرفت. آندرو جکسون در هشت سال حضورش در کاخ سفید از ۱۸۲۹، کوشید نهادینه شدن سرمایهداری در جامعه ی آمریکا را برای تهیدستان قابل تحمل سازد؛ و فرانکلین روزولت در چهار دوره حضورش در کاخ سفید از ۱۹۳۳، بر آن بود که گرداندن چرخهای صنعت را برای کسانی که تنها داراییشان زور بازویشان بود، قابل تحمل کند. به هر روی، رشد اقتصادی و افزایش درآمد و رفاه شهروندان ،اصل محوری و موتور محرک حرکت دهنده ی حزب دموکرات بوده و در چارچوب همین منطق ، دسترسی بیشتر شهروندان به «آموزش و پرورش»، بهرهمندشدن آنان از امکان «کارورزی» در راستای به روزشدن توانمندی های فنی و حرفهای و سرمایهگذاری در «زیرساخت های اقتصادی» از سال ۱۹۳۳ در شمار سیاست های همیشگی حزب دموکرات بوده است. [۱]در این دو سده، حزب جمهوریخواه نماد پشتیبانی از اصول حاکم بر والاستریت و حزب دموکرات نماد مبارزه با انباشت ثروت بوده است. در سدههای نوزدهم و بیستم، شخصیت های برجستهای رهبری حزب را در دست داشتند، امّا جایگاه والا در تاریخ حزبی را با همه ی کاستی هایی که بوده، اندرو جکسون و فرانکلین روزولت در پیوند با «آدمهای کوچک» در زمینه ی اقتصادی داشتهاند. نامزد حزب دموکرات در انتخابات ۲۰۱۶، از نظر مرام و اصول و پیشینه، کمترین شباهت را به رهبران برجسته ی پیشین دارد. بیگمان فضای کنوانسیون های حزبی، متأثر از دیدگاه ها و منش فکری نامزد حزب است. کنوانسیون فیلادلفیا با تأکید بر ادامه یافتن وضع موجود و اینکه حال و هوای اجتماعی – اقتصادی کنونی، نماد آینده است، بیش از هر چیز گویای نفوذ چشمگیر والاستریت و اولیگارشی مالی در ساختار حزب و سیاست های آن بوده است. در سایه ی معادلات اقتصادی حاکم در سطوح ملی و بینالمللی، کارگران تولیدکننده ی یقه آبی و گروه های کمسواد در این دو دهه، کاهش رفاه و امنیت را تجربه کردهاند. اینان از زمان پاگرفتن اصول «معامله ی بزرگ» فرانکلین روزولت در دهه ی ۳۰ یکی از ستون های اصلی ائتلاف انتخاباتی حزب دموکرات و پایگاه قدرت سیاسی حزب در ایالات صنعتی شمال به ویژه اوهایو، پنسیلوانیا و ویسکانسین بودهاند. افزایش انباشت ثروت در اولیگارشی های رسانهای، تکنولوژیک، صنعت سینما و سرگرمی و والاستریت از ویژگی هایی برجسته ی زندگی اقتصادی در سده ی کنونی و از سوی دیگر مایه ی کاهش قدرت خرید شهروندان از طبقه ی متوسط و به ویژه لایههای پایین آن و وابستگی هرچه بیشتر آنان به برنامههای حمایتی دولت بوده است. مخالفت بخش بزرگی از رأیدهندگان با حاکمیت اولیگارشی مالی در حزب دموکرات در جریان انتخابات درون حزبی را باید واجد اهمیت بسیار دانست. برنی سندرزِ سوسیالیست که از سوی رأیدهندگان ناخرسند پشتیبانی میشد، به رهبران حزبی و هیلاری کلینتون نامزد مورد حمایت آنان به عنوان «مهرههای زیر کنترل» تاخت. او سرانجام مغلوب نهادینگی فلسفه ی هیلاری کلینتون در حزب دموکرات گشت که نشان میدهد، ماهیت حزب و اصول آن دستخوش دگرگونی بزرگی شده است. در سال ۱۹۶۲ مایکل هارینگتون، نویسنده ی سوسیالیست کتابی به نام «آمریکای دیگر: فقر در ایالت های متحد آمریکا» منتشر کرد که بیشترین اثر را بر رهبران دموکرات، جان.اف.کندی و لیندون جانسون گذاشت. منطق نظری او که « سرمایهداری مبتنی بر زد و بند و اعمال نفوذ و انباشت ثروت در گروه کوچکی از افراد جامعه، بیشترین زیان را به کسانی که کارگزار اصلی تولید هستند ،یعنی کارگران، میزند»، توجه رهبران و بلندپایگان در حزب دموکرات را جلب کرد و یکی از انگیزههای اصلی برنامههای « مبارزه با فقر » لیندون جانسون گشت.
نزدیک به شش دهه پس از آن هم، سوسیالیستی دیگر هرچند نه در کسوت یک نویسنده بلکه در مقام یکی از اعضای کنگره (برنی سندرز)، با پشتیبانی رأیدهندگان پیشرو در حزب دموکرات این واقعیت را که آمریکایی دیگر در حال شکل گرفتن است مطرح کرد ،امّا با مخالفتهای سرسختانه ی اکثریت اعضای حزب و نامزد آنان ،هیلاری کلینتون روبهروشد. بدین سان، کسانی که برای دههها مطرحترین گروه شکلدهنده ی ائتلاف انتخاباتی حزب دموکرات بودند، کوچ سیاسی را آغاز کردند و سربرآوردن پدیده ی دونالد جان ترامپ را ممکن ساختند؛ کسی که کمترین همخوانی ارزشی، طبقاتی و تاریخی را با آنان دارد. با توجه به این باور که هیلاری کلینتون از نظر جلب حمایت کمپانی های بزرگ اقتصادی در تاریخ حزب دموکرات بیمانند است و گفته میشود که هیلاری و بیل کلینتون ازن سال ۲۰۰۰ ، یعنی زمان خروج از کاخ سفید تا ۲۰۱۴ بیش از یکصد میلیون دلار ثروت بهدست آوردهاند، میتوان به علت کوچ سیاسی پی برد.
هیلاری کلینتون در کنوانسیون فیلادلفیا پرچمدار حزب در انتخابات نوامبر ۲۰۱۶ شد، ولی در مقایسه با شمار آرایی که در انتخابات درون حزبی در سال ۲۰۰۸ در برابر باراکاوباما بهدست آورده بود، در مبارزه با برنی سندرز در مبارزات درون حزبی بیش از یک میلیون رأی کمتر بهدست آورد. [۲] ولی با درنظرگرفتن همه ی محاسبات انتخاباتی، به احتمال زیاد، چهلوپنجمین رییسجمهوری آمریکا خواهد بود. رهبران حزب دموکرات با آگاهی از معادلات انتخاباتی، از همان آغاز از هیلاری کلینتون پشتیبانی همهجانبه کردند، زیرا پیروزی را در کنار او در دسترس مییافتند. اسناد «کمیته ی ملی حزب دموکرات» که به تازگی از پرده برون افتاده، آشکارا نشان میدهد که گردانندگان حزب همه ی تلاش خود را کردهاند که برنی سندرز بختی برای پیروزی نداشته باشد. حزب دموکرات امروزه اولویت را به سیاست های هویتی داده و تأکیدهای طبقاتی را که از زمان اندرو جسکون تا پایان سده ی بیستم شالوده ی راهبردهایش بوده، کنار گذاشته است. اقتصاد اطلاعاتی نیاز کمتری به توانمندیهای فیزیکی به عنوان شاخص برای شاغل شدن دارد و یکسره معطوف به توانمندی های مبتنی بر دانش و اطلاعات است. در چارچوب چنین اقتصادی، دیگر جای چندانی برای کارگران یقه آبی که بیشتر متکی به توان فیزیکی هستند، وجود ندارد. از دیدگاه انتخاباتی، توجه به دغدغههای «کوچک ها» در پهنه ی اقتصاد، یعنی کسانی که عنصر اصلی تولید هستند، دیگر بازده چشمگیر ندارد و از همین روی حزب دموکرات بر پایه ی یک محاسبه ی عقلانی انباشت ثروت و به تبع آن حاکمیت اولیگارشی والاستریت، تکنولوژیک و رسانهای را مطلوب یافته است. حزب دموکرات دیگر ضرورتی انتخاباتی نمیبیند که «حزب مردمان عادی» باشد و همین واقعیت، روکردن به هیلاری کلینتون را که از دیدگاه ارزشی و شخصیتی کمترین همخوانی را با پیشینه ی حزب دموکرات و اصل محوری آن یعنی «عدالت اقتصادی » دارد، گریزناپذیر ساخته است. هرچند هیلاری کلینتون انکار نمیکند که اوضاع اقتصادی خوب نیست» [۳]، امّا میگوید که با پشتوانه ی تجربه و سیاست هایش میتواند مشکلات اقصادی را از میان بردارد. اولیور استون در سال های پایانی دهه ی ۸۰، فیلم «والاستریت» را به صحنه آورد و در آن ماهیت حریص و آزمند یکی از ارکان سرمایهداری آمریکا را به چالش گرفت. موضوع فیلم با استقبال چشمگیر مخالفان سیاسی رونالد ریگان (از حزب جمهوریخواه) که منادی اصول سرمایهداری بود، روبهرو شد. نامزدی هیلاری کلینتون را میتوان پایانی بر اسطوره ی حزب دموکرات به عنوان «حزب مردمان عادی» و گام نهادن او به کاخ سفید را حاکمیت آزمندی در بالاترین سطح سیاسی، دستکم برای چهار سال آینده ،دانست.
ترامپ: صدای یقه آبیها
بر روی هم در اوضاع و احوال عادی، آنچه نتیجه ی انتخابات را رقم میزند، آمیزها ی است از شخصیت نامزدها، موضوعات و مسائل مطرح، دغدغهها و درک و دریافت رأیدهندگان. ولی در حال و هوای نامتعارف و بحرانی، کارکرد و اثربخشی این عوامل سخت دگرگون میشود. در انتخابات نامتعارف، نامزدها به الگوهای مبارزاتی غیرسنتی رو میآورند، موضوعات در چارچوب روایت های نامتعارف مطرح میشود و رأیدهندگان تفسیر و برداشت هایی غیرهمیشگی از کاستی هایی که با آن دست به گریبانند ، میکنند.
– جامعه ی بحرانی
انتخابات ریاست جمهوری در ۲۰۱۶، از نظر فضای روانی جامعه، شباهت بسیار به انتخابات ۱۹۶۸ دارد. البته موضوعات مورد بحث در انتخابات ۱۹۶۸ با آنچه در انتخابات پیش رو مطرح است، یکسره متفاوت بوده، ولی در آن زمان هم مانند امروز، احساس ناامیدی در شهروندان و بدبینی آنان به آینده ی کشور رو به گسترش بود. اینکه بخش بزرگی از شهروندان در نظرسنجیها اظهار میدارند که قطار کشور «روی ریل غلط» حرکت میکند، آشکارا نشاندهنده ی احساسی است که از اوضاع نامطلوب کنونی دارند. در سال های پایانی دهه ی شصت، درگیری آمریکا در جنگ ویتنام، سخت بر فضای انتخاباتی اثر گذاشته و تنش ها به ویژه در بطن حزب دموکرات را گریزناپذیر ساخته بود. کشمکش های درون حزبی سرانجام مایه ی شکست نامزد دموکرات و زمینهساز تغییرات گسترده در روش ها و فرآیندهای انتخاباتی درون حزبی شد. سقوط «لمن برادرز» یکی از غول های والاستریت در سال ۲۰۰۷، جرقه ی بحران اقتصادی گسترده و عمیقی را زد که در کنار بحران سیاسی ناشی از جنگ عراق، پیروزی باراک اوباما در برابر هیلاری کلینتون را امکانپذیر ساخت. با روی کارآمدن اوباما، این باور پدید آمد که دوران تازهای آغاز گشته و راهکارهای متفاوتی برای از میان بردن معضلات در پیش گرفته خواهد شد و نتایج مطلوبی برای جامعه و به ویژه لایهها و گروه هایی که از نظر تاریخی از کمترین مزیت ها بهرهمند بودهاند، به بار خواهد آمد. «اضطراب اقتصادی» و «جهانیشدن» [۴] به عنوان دو پدیده ی همزمان نقشی تعیینکننده در پیدایش این باور داشتند. امّا این واقعیت که دونالد جان ترامپ ، میلیاردر نیویورکی بر ۱۶ رقیب جمهوریخواه خود چیره و نامزد حزبی میشود که برای بیش از سه دهه در نیویورک پیروزی انتخاباتی در زمینه ی ریاست جمهوری نداشته، نشان از این دارد که حزب جمهوریخواه که نمادهای تعریفکننده ی آن آبراهام لینکلن و رونالد ریگان بودهاند، با طغیان گسترده ی بدنه ی اصلی هواداران خود روبهرو شده است.
واقعیت دیگری که معادلات انتخاباتی متعارف را یکسره درهم ریخت، به صحنه آمدن برنی سندرز به عنوان گزینه ی محبوب بخش لیبرال حزب دموکرات بود. اینکه او یک سناتور دموکرات نیست و از نظر گرایش سیاسی نیز خود را سوسیالیست میداند، نشان از عمق بحران انتخاباتی و حزبی در آمریکا دارد. اینکه یک نیویورکی غیرمحافظهکار و یک ورمانتی غیردموکرات بیشترین هیجان را در میان بدنه ی اصلی رأیدهندگان دو حزب بهوجود آوردهاند، نشان دهنده ی این واقعیت است که جامعه سخت ملتهب و خواهان راهکارهای غیرسنتی و نامتعارف برای از میان برداشتن معضلاتی است که جامعه را تنش آلود کرده و شهروندان را نومید و به آینده بدبین ساخته است. برنی سندرز از آن رو که دستگاه حزبی، زمینه ی تعیین «ابر نماینده» را فراهم کرده بود، با وجود نتایج انتخاباتی غیرقابل انتظار، این امکان را نیافت که تاریخساز گردد. دونالد جان ترامپ هم هر چند با همه ی مخالفت ها از سوی تشکیلات حزبی، در سایه ی پشتیبانی رأیدهندگان محافظهکار به مقام نامزدی حزب رسیده است، بسیار بعید بهنظر میرسد که تاریخساز گردد. امّا اینکه برنی سندرز نتوانسته به جای هیلاری کلینتونِ محبوب سلسلهمراتب حزبی نامزد دموکرات ها شود و اینکه دونالد جان ترامپ منفور تشکیلات حزبی، به موفقیت دست یافته است. گویای آن است که گسل ها میان دو سر طیف سیاسی و گسل های درون حزبی از هر زمان دیگر، گستردهتر و ژرف تر شده و آمریکا در مسیری پیش می رود که باید انتظار تغییر رویکردهای سیاسی و انتخاباتی را در بلندمدت داشت. امروزه گسل های دیدگاهی، ارزشی و تفسیری میان شهروندان با تحصیلات دانشگاهی و غیردانشگاهی، سالخوردگان و جوانان و باشندگان شهرها و روستاها ،بیش از هر زمان دیگر، گسترده و تعیینکننده به نظر میآید. [۵]
– محورهای سهگانه
کنوانسیون جمهوریخواهان در نیمه ی نخست ماه ژوییه در کلیولند در حالی نامزدی دونالد جان ترامپ را تأیید کرد که تلاش همهجانبه ی مخالفان او در حزب، چه بلندپایگان حزبی و چه روشنفکران محافظهکار او در حزب، چه بلندپایگان حزبی و چه روشنفکران محافظهکار، همچنان ادامه داشت. مخالفان ترامپ استدلال میکردند که پیروزی «یانکی» نیویورکی به معنای خدشهدارشدن جبرانناپذیر اصول محافظهکاری و رقم خوردن سرنوشت حزب «ویگ» برای حزب جمهوریخواه خواهد بود؛ از همین روی، رفتن هیلاری کلینتون به کاخ سفید هر چند شکستی برای حزب جمهوریخواه بهشمار میآید، امّا تضمینی خواهد بود بر اینکه چهار سال بعد، محافظهکاران با نامزدی واقعی و اصولگرا پا به میدان گذارند. در چارچوب همین منطق بود که تد کروز، سناتور تکزاس و قهرمان جناح محافظهکار حزب، با اینکه به عنوان سخنران از سوی گردانندگان کنوانسیون که مورد تأیید نامزد حزب هستند برگزیده شده بود، برخلاف سنت تاریخی حاکم بر سخنرانی ها در کنوانسیون، از نامزد حزب پشتیبانی نکرد و در سخنرانی خود نامی از دونالد جان ترامپ نبرد. با اینکه بسیاری از بلندپایگان حزبی و اندیشمندان محافظهکار در سراسر کشور مخالفت آشکار خود را با نامزد حزب اعلام کرده بودند، برخلاف انتظار، کنوانسیون در کلیولند، آرام و مطابق برنامه برگزار شد. این نکته از یک سو گویای آن است که برای رأیدهندگان محافظهکار، هیلاری کلینتون به اندازهای نامطلوب و اوضاع جامعه چنان بد است که دونالد جان ترامپ گزینهای گریزناپذیر میگردد و از سوی دیگر نشان میدهد که گسل درون حزبی میان رأیدهندگان عادی و مقامات حزبی چنان ژرف و گسترده است که امکان اتخاذ سیاست های یکدست وجود ندارد. کنوانسیون ها هنگام وجود تنش های درون حزبی و بحران های اجتماعی، حال و هوایی متفاوت مییابند؛ نامزدی که غیرسنتی است وضع موجود را نقد میکند، در زمینه ی سیاسی بیتجربه است و از همه مهمتر اینکه سیاست های الگوشکنانه را مطرح میکند؛ برای او، سخنرانی در کنوانسیون، شاید نخستین و واپسین فرصتی باشد که در سطح ملی بهدست میآورد تا خود را در معرض قضاوت رأیدهندگان قرار دهد و دیدگاه های خود را مطرح کند. او باید به انتظارات کسانی که در انتخابات درونحزبی، او را با همه ی ویژگی های غیرارتدوکسیاش پشتیبانی کردهاند، در سخنرانی خود پاسخ دهد و از سوی دیگر رأیدهندگان غیرحزبی را متقاعد کند که دلیل چندانی برای مخالفت با او و ندادن رأی به او وجود ندارد. سخنرانی دونالد جان ترامپ در کلیولند که نزدیک به ۵۰ دقیقه طول کشید، بیگمان جایگاه او را در میان رأیدهندگان جمهوریخواه بهبود بخشید، اما اینکه تا چه اندازه توان متقاعدکردن داشته، باید منتظر شد و دید چه تعداد از رأیدهندگان دموکرات به پای صندوق های رأی میروند و چه تعداد از رأیدهندگان مستقل ،نامزد جمهوریخواه را شایستهتر از نامزد حزب دموکرات مییابند.
امروزه سه بحران کلی جامعه ی آمریکا را فرا گرفته است: گستردهشدن گسل نژادی، پایین آمدن سطح زندگی به ویژه در میان کارگران یقه آبی در ایالت های معروف به «کمربند زنگزده» در شمال غرب کشور و افزایش درگیری آمریکا در بحران های رو به گسترش در جهان و به ویژه در خاورمیانه. به همین دلیل است که ترامپ در سخنرانی های خود بر «ناسیونالیسم اقتصادی» و «سیاست خارجی استوار بر منافع ملی» تأکید میکند [۶] و از صیانت از شهروندان، رفاه آنان و صلح دم میزند. گروه های لیبرال و پیشرو همواره بر این نکته انگشت گذاشتهاند که کشته شدن سیاهپوستان بهدست پلیس به پدیدهای عادی ولی بسیار بد و زشت در جامعه ی آمریکا تبدیل شده است. حال با توجه به حوادثی که در دوران باراکاوباما در پیوند با مسائل نژادی رخ داده، به ویژه آنچه از بالتیمور تا دالاس پیش آمده، این ذهنیت در حال تقویت شدن است که کشته شدن مأموران پلیس هم، کاری عادی است. از زمان انتشار کتاب « لویاتان » توماس هابز، در جوامع غربی، کمترین وظیفه ی هر حکومت پاسداری از جان شهروندانش دانسته شده است و از همینروی نیز ترامپ در سخنرانیهایش سخت از افزایش خشونت نژادی و جنایت در آمریکا انتقاد میکند. شهرت رودولف جولیانی، شهردار نیویورک به این دلیل بود که با سیاست هایش توانست نیویورک را امن کند. همشهری و همحزبی جولیانی نیز با الگوبرداری از او، از همان آغاز سخنرانیاش، خود را نماد نظم و امنیت برای کسانی معرفی کرد که وضع موجود را نامطلوب مییابند و در همین چارچوب بود که آسان بودن ورود غیرقانونی افراد سابقهدار از مرزهای جنوبی آمریکا را مطرح ساخت. برای نامزد حزب جمهوریخواه روشن است که پیروزی در سه ایالت ویسکانسین، پنسیلوانیا و اوهایو در شکل دادن به نتایج انتخابات نوامبر بسیار کارساز است. بیپیروزی در ایالتهای پنسلوانیا و اوهایو که قلب صنعتی آمریکا بهشمار میروند، امکان رسیدن نامزد جمهوریخواه به کاخ سفید در این دوره وجود ندارد. گذشته از پیروزی در همه ی ایالت هایی که میت رامنی، نامزد حزب جمهوریخواه در انتخابات گذشته پیشتاز بوده و همه ی ایالت هایی که بهگونه ی سنتی جمهوریخواهان در آنها برنده میشوند، دونالد جان ترامپ باید در دو ایالت پنسیلوانیا و اوهایو نیز که محل تمرکز کارگران صنعتی و یقهآبی است، بر نامزد دموکرات پیشی بگیرد. با درنظرگرفتن این نکته است که باید گفت «شهرهای محل سکونت کارگران سفیدپوست نقشی بسیار حیاتی در شکل دادن به امیدواری ترامپ به نتیجه ی مبارزات ریاست جمهوری بازی میکنند». [۷] سه ایالت یادشده، متحمل بیشترین اثرات زیانبار تحولات اقتصادی داخلی و رشد بالای اقتصادی چین که مایه ی افزایش بیکاری و کاهش سطح زندگی کارگران آمریکایی است، بودهاند. ترامپ از آنرو بیشتر بر کسری ۸۰۰ میلیارد دلاری تراز بازرگانی آمریکا و افزایش بدهی ملی به ۱۹ تریلیون دلار انگشت میگذارد که رأیدهندگانی که بیشترین زیان های رفاهی را دیدهاند و بیشتر از کارگران یقهآبی هوادار حزب دموکرات هستند، نامزد حزب جمهوریخواه را که کمترین همخوانی را از لحاظ پیشینه ی طبقاتی با ایشان دارد ، «صدای» خود بیابند و رأیدهندگان از این دست این ادعای او را که «من صدای شما هستم» بپذیرند. انتقادات ترامپ در زمینه ی صیانت از شهروندان و رفاه آنان بیشتر معطوف به رییس جمهوری و حزب حاکم است، امّا در پیوند با جایگاه آمریکا در جهان و رویکردها در مناطق بحرانی، لبه ی تیز حمله متوجه هیلاری کلینتون است که چهار سال وزیر امور خارجه بوده و به سادگی میتوان همه ی مشکلات در پهنه ی سیاست خارجی را برخاسته از دوران وزارت او معرفی کرد. برای نمونه، «تحقیرشدن» آمریکا در موارد مختلف از مرگ دیپلمات آمریکایی در لیبی گرفته تا نادیده انگاشته شدن خط قرمز باراک اوباما در سوریه، بازتاب بیکفایتی کسی است که میخواهد رییسجمهوری شود. متن سخنرانی ترامپ در کنوانسیون، بر روی هم در این چارچوب نگارش یافته بود که در آغوش کشیدن فرایند جهانی شدن از سوی نخبگان حاکم، بن مایه ی بحران های کنونی است و تنها راه تحقق یافتن آیندهای بهتر، همانا پیاده شدن شعار «آمریکا اول» و به سخن دیگر، آمریکاگرایی است. تفسیر دونالد جان ترامپ از اوضاع جامعه و چشماندازی که برای شهروندان رسم کرد، پیمودن مسیر ناهموار نیویورک تا کلیولند را در برابر چشمان حیرتزده ی بسیاری کسان برای او میسّر ساخت، ولی رسیدنش به کاخ سفید که مسیری به مراتب ناهموارتر دارد، بسته به آن است که رأیدهندگان در ماه نوامبر، سخنان، شعارها و وعدههای او را تا چه اندازه باور کنند.
پی نوشت ها :
۱ . Joel Kotkin. (2016). “What Happened to my Party”, The Orange County Register, July 13
۲ . Jim Hoft (2016). “The Stunning Final Analysis”, July 4 : http:/www. The gatepundit. com
۳ . Neil Irwin. (2016). “Hillary Clinton’s Message. Yes the Economy is Messed Up. But I Can FiX it “, New York Times, June 23 .
۴ . Daniel Henninger. (2016). “Trumpen Proletariat”, Wall Street Journal, July 6 .
۵ . Dan Balz. (2016). “As Britain Decide its Future Striking Parallels With US Political Debate Emerged”, Wsahington Post, June 24 .
۶. Peggy Noonan. (2016). “As Party Divided “, Wall Street Journal.June 2 .
۷ . Steven Greenhouse. (2016). “Donald Trump’s Appeal to Rust Belt Workers”, New York Times, July 2 .
برگرفته از : مجله ی اطلاعات سیاسی و اقتصادی ، شماره ی ۳۰۴ ، تابستان ۱۳۹۵ ، صفحه ی ۴ تا ۱۱ .
نظر شما