« به صحرای حلب بر هم رسیدند
دو کوه آهنین لشکر کشیدند
دو کوه آهنین دو بحر مواج
یکی جمشید و دیگر شاه مهراج
به هم خوردند باز آن هر دو لشکر
سران را رفت بر جای کله سر
جهان برق یمان از عکس شمشیر
فلک را آب می شد زهره شیر
ز بیم آن روز ابر باد رفتار
به جای آب خون انداخت صد بار
برآمد ناگهان ابر سیه گون
تگرگش ز آهن و بارانش از خون
چو شد قلب و جناح از هر طرف راست
ملک جمشید قلب لشکر آراست
چو کوه افشرد بر قلب سپه پای
که در قلب همه کس داشت او جای
ز هر سو گرد بر گردون روان شد
زمین پنداشتی بر آسمان شد
چو خنجر در سر افشانی دلیران
علم وار ، آستین افشاند بر جان
علم بر ماه سر ساییده از قدر
سنان نیزه خوش بنشسته در صدر
ز دست بادپایان خاک بگریخت
برفت از دامن گردون برآویخت
ز گلگون می لبالب بود میدان
به میدان کاسه سرگشته گردان
زمانی نیزه کردی دلربایی
زمانی گرز کردی مهرسایی
دم پیچان کمند خام و پر خم
سر اندر حلقه آوردی چو ارقم
ز لشکر دست چپ مهراب را داد
دگر جان ملک سهراب را داد
که بد سهراب قیصر را برادر
جوانی پهلوانی بد دلاور
ملک تیغ مخالف دوز برداشت
میان ترک تارک فرق نگذاشت
ز دست راست چون بر کوه سیلاب
روان بر قلب شادی تاخت سهراب
ز شادی روی را مهراب برتافت
به سوی مرز شد قیصر عنان تافت
ز یکسو رایت مهراب شد پست
عنان برتافت بر سهراب پیوست
ملک جمشید تنها ماند بر جای
سپه را همچنان می داشت بر جای
به پایان هم رکاب او گران شد
تو گفتی بیستون از جا روان شد
چو صبح از تیغ چو آب آتش انگیخت
که از پیشش سپاه شام بگریخت
سپاه شام در یکدم چو انجم
شدند از صبح تیفش یک به یک گم
گهی بر چپ همی زد گاه بر راست
هماورد از صف بدخواه می خواست
دلیران یکسر از پیشش گربزان
ز اسبان همچو برگ از باد ریزان
ملک تا نیمروز دیگر از بام
همی زد تیغ چون خور در صف شام
به آخر روی ازو بر کاست مهراج
بدو بگذاشت تخت و کشور و تاج
ملک در پی شتابان گشت چون سیل
فغان الامان برخاست از خیل
شدند از سرکشان شاه شاهان
بر جمشیدشه فریادخواهان
بر او چون کار ملک شام شد راست
به داد و بخشش آن کشور بیاراست
مشرف کرد دارالملک مهراج
منور شد به نور طلعتش تاج
عقاب از عدل او با صعوه شد جفت
ز شاهین کبک فارغ بال می خفت
سپرد آن مملکت یکسر به نوذر
که نوذر خویش افسر بود و قیصر »
از شاهنامه ی فردوسی
نظر شما