۲۳ - اسفند - ۱۳۹۴
نوشته ی : عقاب   علی احمدی


کودکی من در جایی سپری شد که از نظر تقسیمات کشوری ، « بخش » شمرده می شد . این بخش را راه آهن شمال به جنوب که از آن می گدشت ، از بن بست ابدی بیشتر بخش ها و شهرستان های ایران بیرون آورده بود . به جز راه آهن ، چند اداره و سازمان دولتی هم در شهر وجود داشت : آموزش و پرورش ، اداره ی بهداشت، شهرداری ، تاسیسات و اداره ی تلمبه خانه ی نفت ، اداره ی دامپزشکی ، اداره ی ریشه کنی مالاریا ، بانک ملی و بانک صادرات.

در این بخش چیزی به نام « کتابخانه » وجود نداشت . روزنامه ی امروز، فردا به دست مردم این بخش می رسید و دو روز بعد به دست مردم مرکز استان . این بخش سینما هم نداشت . در محوطه ی خانه های سازمانی تلمبه خانه ی نفت،  یک تالار سینمای ویژه برای کارکنان شرکت نفت وجود داشت که در آن فیلم هایی که از تهران فرستاده می شد، برای کارکنان تلمبه خانه و خانواده های آنها و آشنایانشان نمایش داده می شد . تنها رسانه ی جمعی که در دسترس بیشتر مردم بود ، یک رادیوی قوه ای بود که تا دو ساعت پس از گذاشتن باتری در آن، می شد صدای آن را شنید و پس از آن، صدایش گویی از ته چاه بیرون می آمد . انگشت شمار خانواده هایی تلویزیون داشتند . گهگاه در بازار با بساط پرده خوانی روبه رو می شدم که پرده ای را که نقاشی ای از رویداد عاشورا در کربلا بود ، به دیوار آویزان کرده بود و با استفاده از یک بلندگوی دستی ، رویدادهای روز عاشورا را از روی پرده برای شنوندگان بازگو می کرد . در مرکز پرده ، شمشیر یکی از مقدسان اسلام ، فرق یکی از سرداران یزید را شکافته بود .

 در این بخش روزنامه فروشی را دو نفر انجام می دادند : یک فروشنده ی کالای خرازی و یک دکه دار . روزنامه فروشی در روزهای اعلام نتیجه ی آزمون سراسری دانشگاه ها ، که در آن زمان «کنکور» نامیده می شد ، با ازدحام روبه رو بود . در دیگر روزهای سال در این روزنامه فروشی روزنامه های دوگانه ی کیهان و اطلاعات ، مجله های فردوسی ، کیهان ورزشی ، دنیای ورزش ، اطلاعات بانوان ، زن روز ، دختران و پسران و – البته – کیهان بچه ها به فروش می رسید .روزهای جمعه هم بسته ی مطبوعات با قطار به آن بخش می رسید. به همین خاطر من جشن خواندن کیهان بچه ها را در روزهای جمعه برپا می کردم . صبح زود ، صبحانه نخورده به سوی روزنامه فروشی می دویدم . فرقی نمی کرد ، بهار باشد ، تابستان ، پاییز یا زمستان . اگر بهار بود از روی ته مانده ی یخ و برف اسفندماه که هنوز در کف کوچه ها دیده می شد ؛ اگر تابستان بود ، از زیر چتری که درختان اقاقی غرق در گل در کنار خیابان ها ساخته بودند ؛ اگر پاییز بود  ، از میان هیاهوی رمه های گوسفندان عشایر که برای رسیدن به زمستانگاه خود در خوزستان، از کوچه ها به سوی ایستگاه راه آهن رانده می شدند ، و اگر زمستان بود ، از میان برفی که بلندی آن تا زانوی کودکی چون من ، می رسید ، می گدشتم تا به روزنامه فروشی برسم .روزنامه فروش با یک گاری بلبرینگی ، بسته ی مطبوعات را از ایستگاه قطار به سوی فروشگاه خود می کشید و خیلی وقت ها به او در کشیدن گاری کمک می کردم تا زودتر به ، مجله ی محبوبم ، کیهان بچه ها برسم . گاری بلبرینگی در واقع تکه ای تخته ی چهارگوش بود که در چهار گوشه ی آن ، چهار بلبرینگ کار چرخ را انجام می دادند و کار جابه جاکردن آن را آسان می کردند .

روی جلد یک شماره از مجله ی « کیهان بچه ها » که در سال 1351 منتشر شده است .

روی جلد یک شماره از مجله ی « کیهان بچه ها » که در سال ۱۳۵۱ منتشر شده است .

جاذبه ی کیهان بچه ها برای من و بسیاری از کودکان آن روزگار چنان بود که تا غروب جمعه ، خواندن آن را به پایان می رساندیم . می توانم بگویم در آن سال ها ، در بیشتر شماره های این مجله داستانی با روایت های گوناگون ، منتشر می شد در باره ی شاهی که سه فرزند داشت : فرزند بزرگ بدجنس ، فرزند دوم ، کمی خوب و فرزند سوم ، بسیار خوب . در این داستان گفته می شد که بدجنسی و نادرستی پسر بزرگ راه به جایی نمی برد و در پایان داستان ، خواننده می دید که فرزند کوچک به جانشینی پدر رسیده است . البته گاهی ، هر چند شماره یک بار ، در داستان می خواندیم که پسر بزرگ شاه از همه خوب تر بود ، پسر دوم کمی بدجنس و پسر سوم ، بدجنس و نادرست . گاهی این داستان جای خود را به داستانی که ترجمه شده بود و برای هیچ کودکی قابل درک نبود ، می داد . در کیهان بچه ها از تصویرسازی و طراحی مناسب برای یک مجله ی سراسری خبری نبود و همه ی تصویرها از روی نمونه های خارجی آن گراوور و چاپ می شد . در دیگر بخش های این مجله یک صفحه جدول کلمات متقاطع بود که با کمی تغییر در شماره های بعدی چاپ می شد . یک صفحه در باره ی شگفتی های جهان بود که بعدها دریافتم بریده هایی بود از کتاب اطلاعات عمومی . در صفحه های دیگر ، دو صفحه کمیک استریپ یا کارتون از یک داستان مشهور مانند تام سایر ، هکلبری فین یا مری پاپینز یا یک داستان پلیسی چاپ می شد که پس از چند شماره، ناتمام می ماند و جای خود را به کارتونی دیگر می داد . به یاد ندارم که در کیهان بچه های آن سال ها ، مطلبی در معرفی کتابی برای کودکان خوانده باشم . الان فکر می کنم که در آن روزها نمی دانستند تکلیفشان با کودکانی که آنها را به جهان آورده اند ، چیست ؟ چون انتشار هر مطلبی ، پس از مدتی با اعتراض کسانی روبه رو می شد که واقعا ، از معنای آن داستان و هیچ داستان دیگری سر درنمی آوردند . ظاهر ماجرا این بود که ، تا دهه ها ، همه به دنبال « کتاب آموزنده » بودند ؛ اما کمتر کسی می دانست که چگونه در جامعه ای مانند ایران آن روز ، باید  کار « آموزش » را سامان داد ؟ در همین سال ها نهاد مهمی چون « کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان » به زندگی فرهنگی ایرانیان پای نهاد که با بهترین امکانات موجود در ایران ، آثار برجسته و برگزیده ی نویسندگان کودک و نوجوان ایران و جهان را با بهایی ارزان چاپ و منتشر می کرد ؛ اما توسعه نیافتگی ایران مانع از آن بود که این نهاد بتواند کتاب مناسب را به دست کودکان و نوجوانان سرتاسر ایران برساند .

پدرم از عاشقان فردوسی بود و شاهنامه خوانی می کرد و گاه  در میان خواندن ، ساکت می شد تا توضیحی را که می پنداشت ما برای فهم بهتر آنچه خوانده بود ، نیاز داریم به ما بدهد . او مثنوی معنوی را هم می خواند ؛ اما بسیار می دیدم که با شگفتی و در سکوت به سطرهای این کتاب می نگرد . در میان تصویرهایی که از نظامی خوانی های او به یاد دارم ، چهره ی او به هنگام خواندن بیتی از داستان «لیلی و مجنون» بود ؛ در جایی که پدر مجنون ، مجنون را برای توبه کردن از عشق به لیلی به زیارت کعبه برده بود و نظامی از زبان او ، می گفت : « در حلقه ی کعبه حلقه کن دست  /  شاید بتوان از این گنه رست ». در اینجا او ساکت می شد و بارها ، بی اختیار ، با گونه ای دریغ ، این بیت را واگویه می کرد و هر بار با صدایی آهسته تر . دو بیت شورآفرین از نظامی بزرگ را بارها ، برای فرزندان خود و کودکان خویشاوند می خواند ؛ دو بیت که بخشی از پندهای نظامی به فرزند خود است : « تا  کی چو زمین نهادبودن ؟  /  سیلی خور  آب و  باد بودن ؟ /  چون  شیر به خود  سپه شکن باش  /  فرزند  زمان خویشتن باش ! »

پدرم که در بانک صادرات کار می کرد ، ماهی یک بار «نشریه ی داخلی بانک صادرات» را که به رایگان برای کارکنان این بانک فرستاده می شد ، با خود به خانه می آورد . در هر شماره ی این ماهنامه ، به جز اخبار مربوط به بانک صادرات ایران و مسائل اقتصادی و آمارهای گوناگون در باره ی میزان گردش عملیات مالی کشور ، همیشه یک داستان کوتاه خوب یا بخشی کوتاه از یکی از آثار مهم زبان فارسی چاپ می شد . اینطور بود که من تا سال اول راهنمایی  ، بخشی از شاهکارهای داستان کوتاه از نویسندگانی چون دینو بوتزاتی ، کارل چاپک ، ا . هنری ، نوشیچ ، و داستان هایی از جهانگیر هدایت و خسرو شاهانی و … را خوانده بودم . این روشن است که با آن اندازه شناخت که یک کودک می توانست از آن برخوردار باشد ، فهم پیام آن داستان ها ناممکن بود ؛ اما جذابیت داستان ها و چیرگی داستان نویس سبب می شد که داستان ها را تا به آخر، بخوانم و گاهی برای دوستانم هم تعریف کنم . بعدها دانستم که گردانندگان این نشریه ، داستان های آن را از مجله هایی چون « سخن » برمی داشتند و در نشریه ی خود چاپ می کردند . پایان کار این نشریه هم عبرت آموز بود : در سال ۱۳۵۶ سرمایه ی ثبت شده ی بانک صادرات به رقم افسانه ای – البته برای آن روزگار – دو میلیارد تومان رسید که از رقم سرمایه ی ثبت شده ی بانک ملی ایران ۲۰۰ میلیون تومان بیشتر شد . این رویداد سبب شد تا بانک صادرات به مقام نخست بانک های ایرانی دست یابد . کمی بعد نامه ای به دست کارکنان بانک صادرات رسید که در آن نوشته شده بود : « از آنجا که هزینه ی تولید این نشریه کمرشکن است ؟؟!!! ادامه ی انتشار آن برای بانک میسر نیست . چنانچه کارکنان محترم بانک صادرات این نشریه را می پسندند ، باید برای ادامه ی انتشار آن مبلغ ۱۰۰ تومان به شماره حساب اعلام شده واریز کنند !!! » نویسندگان نامه ، پیشاپیش ، نتیجه را می دانستند : دو ماه بعد ، نامه ای از سوی گردانندگان نشریه به دست پدرم رسید که در آن گفته شده بود : « از آنجا که تعداد بسیار بسیار اندکی از کارکنان وجه آبونمان را پرداخت کرده اند ، ادامه ی کار این نشریه امکان ندارد و پولی که شما به حساب واریز کرده اید به شما مسترد می شود ! »

در چنین اوضاعی بود که روزی که برای خرید نوشت افزار به یک فروشگاه رفته بودم ، قفسه ای کتاب که در بلندی و دور از دسترس من بود ، توجهم را جلب کرد . پرسش من از کتابفروش که از او پرسیدم « می توانم این کتاب ها را ببینم ؟ » ، با تعجب او روبه رو شد ، اما با بی میلی ، دستش را دراز کرد و چند عنوان از کتاب ها را برداشت و روی پیشخوان گذاشت : پری دریایی ، نوشته ی هانس کریستیان آندرسن ؛ تام سایر و هکلبری فین از مارک تواین ؛ چند کتاب علمی مانند ابزارهای اندازه گیری ، ماشین ها ، و … نشانه ای که روی کتاب ها دیدم ، نظرم را جلب کرد : یک گردونه ی هخامنشی که زیر آن نوشته شده بود، انتشارات امیرکبیر .

نشانه ی موسسه ی امیرکبیر

نشانه ی موسسه ی امیرکبیر

آن روز پری دریایی را خریدم و هر وقت که پولی به دست آوردم برای خریدن عنوان های دیگر به کتابفروشی رفتم . در سال های بعد مجموعه ی « قصه های خوب برای بچه های خوب » که بازنویسی های مهدی آذریزدی از متن های کهن ایرانی بود و مجموعه ی «افسانه های ملت های جهان » که اردشیر نیکپور آنها را به فارسی برگردانده بود ، به دستم رسید ؛ افسانه های دانمارکی ، افسانه های نروژی و … . در کتاب هایی که در زیر عنوان « کتاب های طلایی » از سوی انتشارات امیرکبیر منتشر می شد ، از غلط های چاپی  و ویرایشی خبری نبود ، داستان یا مطالب علمی به زبان ساده و روشن ترجمه یا تالیف شده بود و نشانه ای از بی دقتی های رایج در استفاده از تصویرهای خارجی در آنها دیده نمی شد. به این ترتیب ، نخستین نمونه های کالای فرهنگی خوب به دست من رسید که با نمونه هایی که در متن های بررسی کتاب ایران به « کتاب های شاه آبادی » معروف اند ، تفاوت بسیار داشت .

روی جلد  کتاب « دور دنیا در هشتاد روز »  از  مجموعه ی « کتاب های طلایی »

روی جلد کتاب « دور دنیا در هشتاد روز » از مجموعه ی « کتاب های طلایی »

امروز هم ، با گذشت چند دهه از آن روزها ، کتاب شاه آبادی همچنان حضور خود را در بازار کتاب ایران حفظ کرده و در کنار « ادبیات زرد » ترکتازی می کند ؛ اما نمونه هایی که انتشارات امیرکبیر به ایرانیان عرضه کرد ، سطح چشمداشت خریداران کالای فرهنگی را بالا برد و بنجل فروشی را در این بخش با بحران جدی روبه رو کرد . با انتشار « کتاب های طلایی » کهکشانی از رنگ و معنا در زندگی من و هم نسلان من درخشیدن گرفت که در پرتو آن ، تا به امروز راه می سپاریم . در سال های بعد ، آثار بسیاری از چهره های بزرگ اندیشه ی بشری را در قفسه های انتشارات امیرکبیر پیدا کردم : سولژینیتسین ، گاندی ، جان اشتاین بک ، داریوش شایگان ، غلامحسین مصاحب ، عبدالحسین زرین کوب ، برتولت برشت و … .

روی جلد  کتاب « اولیس و غول یک چشم »  از  مجموعه ی « کتاب های طلایی »

روی جلد کتاب « اولیس و غول یک چشم » از مجموعه ی « کتاب های طلایی »

دقت در کارنامه ی انتشارات امیرکبیر و مدیر برجسته ی آن ، عبدالرحیم جعفری نشان می دهد که بخشی بزرگ از کار « نوسازی فرهنگی ایران کهن در دوران پهلوی » با کوشش های شبانه روزی این انتشارات و همکاران نویسنده ، شاعر ، طراح ، ویراستار ، نمونه خوان ، حروفچین ، چاپگر ، لیتوگراف ، صحاف و کتابفروش آن انجام شد : نوسازی فرهنگی در کشوری که میراثی گرانقدر از اندیشه ی بشری را در اختیار داشت ؛ اما ابزارهای لازم برای در دسترس نهادن آن در نزد فرزندان میهن را نداشت . با تاسیس « سازمان کتاب های درسی » که با کوشش های عبدالرحیم جعفری انجام شد ، بخشی مهم از کار بزرگ به روزشدن زبان فارسی ، فارسی نویسی درست ، و روند بده بستان فرهنگی ایرانیان با ملت های دیگر میسر شد . ما ایرانیان وارث تمدن بزرگی بودیم و جایگاهی مهم در تاریخ علم در جهان داشتیم ؛ اما این برای زیستن در جهان کنونی کافی نبود . ناشرانی چون امیرکبیر به ایرانیان یاری کردند تا پیوستگی روند علمی در ایران را عملی کنند . اینچنین بود که ما دانستیم «جهانیان چه می گویند ؟ » صد حیف و دریغ  که عبدالرحیم جعفری فرصت کافی نیافت تا با تاسیس بخش « ایران به زبان های دیگر » به جهانیان بگوید « ایرانیان چه می گویند ؟ »

برگرفته از : مجله ی ثانیه ، شماره ی ۲ ، دی ماه ۱۳۹۴ ، صفحه ی ۱۲ و ۱۳ .

۸ نظر

  1. حسین زندی می‌گوید،

    زنده باد.
    کدام بخش؟

    ارسال شده در تاریخ فروردین ۱۶ام, ۱۳۹۵ در ساعت ۶:۴۵ ب.ظ

  2. عقاب علی‌احمدی می‌گوید،

    درود . اگر پرسش تان در باره ی بخش این مطلب است ، این مطلب در بخش عمومی در پایگاه ایرانچهر آمده است .

    ارسال شده در تاریخ فروردین ۱۶ام, ۱۳۹۵ در ساعت ۶:۴۹ ب.ظ

  3. حسین زندی می‌گوید،

    سپاس

    ارسال شده در تاریخ فروردین ۱۶ام, ۱۳۹۵ در ساعت ۷:۵۳ ب.ظ

  4. بیژن جانفشان می‌گوید،

    درود بر فرهیخته ارجمند ،جناب عقاب علی احمدی
    هنر قدر شناسی از واپسین یادگارهای نیک نیاکانمان است که به کمال ، در گوهره وجودی شما و آثارتان دیده و نمایان است.
    در بعد نگارشی چقدر چیره دستانه محیط اجتماعی و زندگی را پرداخته اید . گویی مخاطب خود در صحنه حاضر است . اینجا قدرت تخیل با زبر دستی نگارنده گره می خورد و فضای تاریخی و مکانی در عالم ذهن با تمامی اجزا و ارکان باز سازی می شود.
    جای تقدیر دارد که جور زمانه باعث نگردیده آنان که به فرهنگ میهن خدمت کرده اند، مشخصا شادروان عبدالرحیم جعفری، به دست فراموشی سپرده شوند .

    ارسال شده در تاریخ فروردین ۱۶ام, ۱۳۹۵ در ساعت ۸:۳۰ ب.ظ

  5. عقاب علی‌احمدی می‌گوید،

    از توجه و ابراز لطف سرور گرامی ، جناب جانفشان سپاسگزارم .

    ارسال شده در تاریخ فروردین ۱۷ام, ۱۳۹۵ در ساعت ۶:۵۸ ق.ظ

  6. آمنه بت شکن می‌گوید،

    خاطرات تان را خیلی زیبا تراوش داده اید.

    ارسال شده در تاریخ فروردین ۱۷ام, ۱۳۹۵ در ساعت ۷:۲۲ ق.ظ

  7. عقاب علی‌احمدی می‌گوید،

    از توجه شما سپاسگزارم .

    ارسال شده در تاریخ فروردین ۱۹ام, ۱۳۹۵ در ساعت ۶:۳۹ ب.ظ

  8. پرهام آریانژاد(ابراهیم سلیمانی) می‌گوید،

    بسیار زیبا

    ارسال شده در تاریخ فروردین ۲۱ام, ۱۳۹۵ در ساعت ۱۱:۵۰ ق.ظ

نظر شما