۲۰ - آبان - ۱۳۹۴


اکبر اکسیر ، شاعر معاصر  ( عکس از  بهزاد  اسپیدکار )

اکبر اکسیر ، شاعر معاصر
( عکس از  بهزاد اسپیدکار )َپرسش : « روز‌تان را چطور سپری می‌کنید؟ برای ما برنامه‌ی یک روز‌تان را شرح دهید که چه می‌کنید، چگونه می‌گذرد ؟ »

پرسش : « روز‌تان را چطور سپری می‌کنید؟ برای ما برنامه‌ی یک روز‌تان را شرح دهید که چه می‌کنید، چگونه می‌گذرد ؟ »

اکسیر : « سئوال شما مرا به یاد خاطره ای انداخت: نصفه های شب با زنگ تلفن از خواب پریدم . یکی پرسید:  آقای اکسیر! «پیر مغان » یعنی چه ؟  گفتم : آقا شما هم وقت گیرآورده اید؟ گفت : می بخشید ؛ من خیال کردم شاعران نمی خوابند . جواب دادم : مگر شاعر جغد است و باقی قضایا … حالا شما می پرسید روزتان را چطور سپری می کنید ؟ راستش را بخواهید ، مثل سایر بازنشسته ها. صبح با خریدن نان و دادن صبحانه ملیحه خانم روز را آغاز می کنم . بعد از دیدن برنامه کودک شبکه ی اردبیل و شستن ظرف های دیشب سر کوچه می روم با کریم آقا و دوستان جدول «همشهری» را حل می کنیم . ساعت حدود یک به خانه برمی گردم . ملیحه خانم ناهارم را می دهد . اخبار ساعت ۲ را در خواب و بیداری گوش می دهم آن هم به امید دیدن آقای محمد اصغری ، کارشناس ساختارشکن هواشناسی و متلک های صمیمی اش که فضای خشک شبکه ی « هر ایرانی » را طنزآمیز کرده است . بعد وقت شستن ظرف های ناهار است – البته عجولانه – و به قولی: شیر تا قله – و شستن مجدد توسط ملیحه خانم . برای پیاده روی به کنار دریا می رویم . بعد از حدود نیم ساعت پیاده روی با خرید نان و گردشی در شهر به خانه برمی گردیم . بعد از شام مختصر و خوردن قرص ها ، من در تلویزیون کارتون می بینم و ملیحه هم به   خودش می رسد. کور خوانده اید! از مطالعه ی کتاب و شنیدن موسیقی علمی و سرودن شعر و کارهای روشنفکری خبری نیست . مثل بچه آدم می خوابم و نیمه های شب با ضربات مهیب ملیحه خانم بیدار می شوم ؛ چون در خواب یا فریاد می زنم یا گریه می کنم و حرف های فرانویی می زنم ! »

پرسش : « نویسندگی نه تنها در ایران که در جهان، هم کمتر می تواند منبع درآمد اصلی نویسنده باشد . شما به چه کاری مشغول‌اید ؟ »

اکسیر : « معلم بازنشسته ای هستم که حدود ۳۰ سال ادبیات فارسی را به لهجه ی ترکی تدریس کرده ام – آن هم با شوخی و طنز. هیچکدام از شاگردان هم نمره ی قبولی نگرفتند ؛ چون خیال می کردند که من شوخی می کنم ! در حال حاضر در هنرکده ی کوچکم طراحی آرم می کنم و از نوشتن پرده ی تسلیت معذورم ؛ چرا که مشتری مادرمرده از بس گریه می کرد دستمزدم فراموش می شد! هنوز هم برای ملیحه این سئوال برجا مانده که با این همه مصاحبه و نقد و شعر و … چرا من میلیونر نمی شوم ؟ بعد از حقوق نصفه نیمه، حق التألیف تجدید چاپ کتاب ها به دادم می رسند ؛ برای اینکه در سرزمین گل و بلبل، نویسندگی و شاعری شغل نیست ؛ یک مصیبت است، یک جنون روزمره که خود هیچ، اهل و عیال را نیز بیچاره می کند (با سپاس از شکیبایی و صبر جزیل ملیحه خانم) برای همین سفارش کرده ام که بعد از مرگ برایم آب و نان بگذارند ؛ چرا که در سرزمین ما شاعران بعد از مرگ زنده می شوند ».

 پرسش : « آیا تجربه‌ی ‌ کار‌های دیگرتان به آثار نوشتاری شما هم راه یافته است؟ اگر از آنها خاطره‌ ای دارید، لطفا رو کنید ؟ »

اکسیر : « یک شاعر در شهرستان یا روستای خود همه کاره ی هیچکاره است  . من به جز تعمیر اگزوز و خالی کردن آب حوض همه کار می کنم  : یکی برای سنگ قبر مادرزنش شعر می خواهد ؛ یکی برای نوه اش نام جدید و انژیکتوری ! یکی درخواست پرکردن فرم دارد ؛ یکی عریضه می خواهد ؛ یکی برای مشاوره ی انتخاب نام شرکتش می آید ؛ یکی برای تعمیر شعر و ویرایش داستان (بدون هیچ کارمزد و مبلغی) یکی برای فرزند دبستانی اش انشا می خواهد ، و یکی برای پزشک معالجش ، لوح تقدیر. خلاصه ، تمام این تجربه هاست که موتور طنز مرا گرم می کنند. »

پرسش: « مواجهه‌ی همکاران‌تان با شما به عنوان « اهل قلم » چگونه است ؟ در این‌باره از تجربه‌‌های مملوس و زیسته بگویید ؛ چون جای باز‌گوکردن خاطره‌های ناگفته همین‌جاست ! »

اکسیر : « ۳۰ سال خدمت معلمی، ۴۵ سال شعر و شاعری و روزنامه نگاری، ۴۰ سال خطاطی و گرافیک که جمعاً می شود ۱۱۵ سال ، از چشم اهالی شریف آستارا پنهان نیست . مردم واقعاً حسابرسان خوبی هستند و به خادمان خود احترام می گذارند : اگر روزی در صف نان باشم ، مرا با احترام به ته صف هلم می دهند ؛ در دادن نسیه با دوبرابر قیمت از من استقبال می کنند ؛ سوژه های جالبی به من پیشنهاد می دهند . مردم به اهل قلم احترام خاصی می گذارند ؛اما هیچکس دلسوزتر از ملیحه نیست : وقتی در همان هفته ی اول ماه ، حقوق و یارانه تمام می شود ، با اعتماد و افتخار زایدالوصفی دلداری ام می دهد که نگران نباش ؛خیال کن ماه رمضان تمام نشده است ! »

پرسش : « فکر می‌کنید آستارا ، شهری که در آن زیسته‌اید ، تا چه اندازه در شعر‌های‌تان بازتاب یافته است ؟ »

اکسیر : « آستارا در تمام شعرها و نوشته هایم جا دارد ؛ مثل کلمه ی « ملیحه » در شعرهایم . من بچه ی محله ی آبروان هستم . آبروان نام مسجد محله ی ماست که کنار رودخانه ی مرداب قرار گرفته و اهالی شریف، اهل دل، هنرمند و مؤدب زیاد دارد. آبروان دفتر خاطرات ماست. آستارا گوشه ای دنج در مرز ایران و آذربایجان ، در مربعی از کوه و جنگل و رود و دریا واقع است ؛ شاعرخیز و شعرپرور است . مدرسه حکیم نظامی اش با خاطرات نیما یوشیج پا به پای دارالفنون ایستاده و صادرات مهمش به شهرهای همجوار معلم بوده. آستارا برای آستارایی ها نام مبارکی است ،عزیز مثل مادر ! »

پرسش : « از نویسنده‌ها تصویری کلیشه‌ای نزد مخاطب‌ها وجود دارد. شما هم از آن آدم‌ها عبوس، سیگار به دست لای یک عالمه کتاب هستید، یا ورزش هم می‌کنید ؟ »

اکسیر : « من بر خلاف این توصیفات به هرچیزی  شبیه ام جز شاعرجماعت؛ چرا که همبازی کودک درون هستم : ۵ سال سن دارم ؛ پرجنب و جوش ، پر از شیطنت کودکانه . فقط ملیحه می داند این کودک چه جانوری است ! من با فضاهای جدی، با آدم های بسیار مؤدب مشکل دارم ؛ از پز روشنفکری ؛ از کلاه چه گوارایی؛ عینک بوف کوری، ریش پروفسوری و پوشش اجق وجق بیزارم . ساده و خاکی و صمیمی هستم ؛ مثل تلویزیون های سیاه و سفید. برای نقد ، کتاب های رسیده را می خوانم . در مورد ورزش هم باید بپویم : ورزش دو و میدانی را برای فرار از دست طلبکاران دوست دارم !  »

پرسش : « تفریح‌های معمول و مورد علاقه‌تان چیست ؟ مثلا برای گردش، پیاده‌روی و هوا‌خوری کجا می‌روید ؟ »

اکسیر : « تمام لحظات من تفریح است ؛ از کار در خانه گرفته تا پیاده روی با ملیحه در کنار دریا . روزهای بارانی هم از پیاده روی در سطح شهر و قدم زدن در بازارچه ی ساحلی ، برای دیدن مردم نه برای خرید. من از ازدحام و شلوغی خوشم می آید ؛ تماشای کوه و دریا خوشحالم نمی کند . از دیدن مناظر طبیعی دلم به هم می خورد ؛ از بس باران دیده ام خسته شده ام . در آستارا غیر از قورباغه و من و اردک همه چیز زنگ می زند حتی آلومینیوم ! با شنیدن سخنان مرد ساده ی کویر، جناب آقای پروفسور کردوانی؛ مزه پراکنی های آقای اصغری ، کارشناس هواشناسی در شکستن فضای خشک اخبار «شبکه ی هر ایرانی »؛ دیدن کارتون بره ی ناقلا؛ دیدن آقای دوربینی در مراسم واحد مرکزی خبر، کمک به ملیحه در کارهای خانه و آمدن نوه عزیزمان حدیث (از آمدنش خوشحال و از رفتنش خوشحال تر می شوم ) خوشحال می شوم . »

پرسش :« آیا شما آدم خیال‌پردازی هستید ؟ دم دستی‌ترین رویا و خیالی که با آن، گاه خودتان را سرگرم می‌کنید، چیست ؟ »

اکسیر : « آدم خیال پردازی نیستم ؛ آنقدر غرق در واقعیت های روزانه ام که وقتی برای خیال پردازی نیست . سر برج هنگام دریافت حقوق و یارانه تخیل من به کار می افتد . من و ملیحه هر دو خیال پرداز می شویم ؛ برای مسافرت به اروپا و خرید از دبی گرفته تا رفتن به مراسم اهدای جایزه های نوبل و اسکار خیالبافی می کنیم . چنان غرق خیالات می شوم که ملیحه با آوردن فیش های آب و برق و گاز و تلفن و موبایل مرا از عالم هپروت بیرون می آورد. راستی ، اگر خیالات شاعرها به قلم بیاید ، رمان سیال ذهن جذابی می شود که تن مارکز را در  گور می لرزاند . »

پرسش : « در مواجهه با مصیبت ها و دشواری‌های زندگی چه رویکردی دارید ؟ »

اکسیر : « در مواجهه با مشکلات – چون ظرفیت ندارم – بلافاصله دست و پای خودم را گم می کنم ؛ عصبانی می شوم و ملیحه بلافاصله به ۱۱۰ زنگ می زند . بعد می نشینیم همفکری می کنیم و نگرانی ختم به خیر می شود . مثلاً یک روز مهمان ناخوانده ای به خانه مان آمده بود . من پولی نداشتم حتی برای صبحانه ی مهمان. صبح نشده از خانه بیرون زدم تا شاید از دوست یا آشنایی در صف نانوایی پولی قرض بگیرم . دست به جیبم که بردم چند تومانی به دستم خورد . ملیحه را دعا کردم که از پس اندازش کمی در جیبم گذاشته . بلافاصله سور و سات صبحانه را خریدم و با خوشحالی تمام به خانه برگشتم . زنگ در را زدم و همین که خواستم از ملیحه تشکر کنم ، با عصبانیت گفت : بابا ! کجایی تو؟ این بیچاره دو ساعت است که دنبال شلوارش می گردد ! »

 پرسش : « این طنز‌های پیدا و پنهان در شعر‌های‌تان از کجا می‌آیند؟ چقدر طنز شما به تجربه ی زندگی شما نزدیک است ؟ »

اکسیر : «تمام شعرهای من جدی هستند ؛ در واقع از فرط جدیت ، طنزآمیز دیده می شوند . همه ی آنها واقعیت دارند . اگر از فقر و سادگی خود می نویسم ؛ اگر خود را تحقیر می کنم ؛ اگر از خانواده و اجتماع می نویسم ،همه را تجربه کرده ام  . اگر واقعیت نداشت که بر دل ها نمی نشست . این درست است که راه هایی برای رسیدن به طنز موجود است ، ولی همه ی شگردهای موجود در طنزهایم برایم اتفاق افتاده و بعد به روی کاغذ آمده است ؛ من فقط با زاویه ی دید تازه ، آنچه را که خوب دیده ام ، نوشته ام . دیگر اینکه من ذاتاً طنزاندیش هستم ؛ مثل پدرم که در طنز شفاهی مشهور بود . تمام شعرهایم واقعی هستند ؛ مثل این شعر که به خوانندگان فهیم همشهری تقدیم می کنم : شب عید مرغ داشتیم / ران به عرفان رسید / سینه به ایثار / دل و جگر به ملیحه / دنده و بال و گردن و ستون فقرات به من / آنجا بود که فهمیدم / پدرها چرا اخلاق سگ دارند ؟ شب شما به خیر . »

                                                                                                                                                                                                              سه شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۳

نظر شما