نوشته ی : الوند بهاری
گر یک ـ دو روز بی تو بماندم عجب مدار
چون شاخ نوبریده ندارم خبر هنوز…
راحت شدهای ؛ از سنگینی دردها و غمهایت رستهای و بار نبودنت را بر شانههای ناتوانم افکندهای. آسودهای از دنیایی که از آن جز رفتنی بیدرد و رنج نخواستی و همان را هم از تو دریغ کرد. راحت شدهای و بیم تنهاییات نیست؛ انتظارت را میکشند و یکایک به استقبالت میآیند.
حمید است، حمید ارباب شیرانی، دوست بازمانده از سالهای دبیرستان، همو که یکباره رفتنش تنهاترت کرد. بارها به سراغ تلفن رفته و خواسته بودی شمارهاش را بگیری، تو، که تلفنت را جز با شنیدن صدایی آشنا جواب نمیدادی، که یادت آمد و تنهایی بر سرت آوار شد. به بیمارستانت که میبردند، گفته بودی: « حمید سرم کلاه گذاشت؛ خودش راحت رفت». از همه دلتنگتر است و زودتر آمده. برادر کوچکش، سعید، هم هست؛ باز چه عکسهایی بگیرد از تو و حمید !
همشهریان دیگرت یک به یک، از راه میرسند: هوشنگ گلشیری؛ آن روز را حتما به یاد داری که از کانادا برنگشته، خودت را به بیمارستان ایرانمهر رساندی، کنار تختش بیقرار بودی و میگفتی به درد: … من که گلشیری را این طور ندیده بودم؛ گلشیری که این طور نبود ! فرزانه گفته بود: هوشنگ، آقای نجفی آمده به شنیدن نامت، در مرز بیهوشی و هشیاری، گویی از عالمی دیگر برگشته باشد، چشمش را نیمه باز کرده بود که : نجفی؟ نجفی که کانادا بود… دلت برای تندیهای گاه و بیگاهش تنگ است و دلش برای آرامش همیشگیات. محمد حقوقی است ( با آن لهجه ی غلیظ و آن آرامش دوست داشتنی)، اورنگ خضرائی است، همه جوانتر از تو ، هر که رفت، پارهای از دلت را کند و با خود برد. بهرام صادقی است؛ دبیرستان میرفت و دوستت، دبیر ادبیاتشان، سفارشش را کرده بود. در اصفهان گردیهای آن تابستان، روح پرخاشجویش را آرامتر کردی و بعدها زیر سایه تو شد «بهرام صادقی». او هم زودتر رفت، سی سال زودتر. پشت سرشان، جوانی کمرو را میبینی، با صورت گرد و چشمهای درشت، خودش است، احمد میرعلائی. سالیان دراز در انتظارت بودهاند و حالا جمعتان جمع است، یاران جُنگ اصفهان، مجلهای که راز موفقیتش را در آن دانسته بودی که هیچ کدامتان خودش را بالاتر از دیگران نمیدید و حرف حرف همه بود. شماره جدید اگر درآوردید، نسخهای هم برای ما کنار بگذار !
یاران «فرانکلین» را میبینی و کتاب امروزیها را؛ حسن مرندی (یادت هست؟ آن قدر که در خودمانیترین جمعها مودب و مواظب رفتارت بودی، گفته بود: لابد به دنیا هم که میآمده ، از مادرش پرسیده: اجازه میفرمایید؟!) کریم امامی (که دقت و تیزبینیاش را میستودی، و طنز قلمش را میپسندیدی)، محمود بهزاد، احمد آرام، غلامحسین مصاحب، عباس زریاب خویی، حمید عنایت، عبدالمحمد آیتی…
و دیگران… پرویز خانلری، فاطمه سیاح، محمدقاضی، مریم خوزان، احمد شاملو، محمدعلی سپانلو، محمد خوانساری،جواد حدیدی، احمد تفضلی، حمید فرزام، شاهرخ مسکوب، علیمحمد حقشناس (که روزی نیست نام و یادش، با مناسبت و بیمناسبت ، بر زبان و دلمان نیاید؛ در خواب دیدمش، خوش بود و میخندید و میخنداند، لحظهشماری میکند تا برسی).
آسوده باش ! چه جای ماندن بود دنیایی که اینان و بسیاری دیگر در آن بودهاند و دیگر نیستند؟!
آرام بخواب؛ این بار خوابت را کسی نخواهد آشفت. نه دارویی، نه تزریقی، نه آزمایشی… چه گزندها که به وجود نازکت نرسید در آن هر دو بیمارستان. دردها و زخمها و ناآرامیها به کناره خلوتت را، انضباطی را که بر لحظه لحظه زندگیات حاکم بود، برنامهای را که پایبندش بودی، … همه را بر هم زدند؛ گفتی: « میبینید؟ نظم ندارند». میروی به جایی که قدر خودت را و نظمت را بدانند.
راحت شدهای؛ از آن تن فرسوده رستهای. حالا صدایت از دل جملههایی به گوش میرسد که در ترجمه ی شازده کوچولو روی کاغذ آوردی: «میفهمی؟ آن جا خیلی دور است. نمیتوانم این تن را با خودم آن جا ببرم، خیلی سنگین است (…) این تن مثل یک پوسته کهنه دورانداختنی است. پوستههای کهنه دور افتاده که غصه ندارند…». نمیگوییم «اسمع» که شنواتر از تو سراغ نداشتیم. نمیگوییم «افهم» که حرفها را بیش و پیش از همه میفهمیدی .
قدر کلمهها را میدانستی؛ سنجیده سخن میگفتی و از دروغ بیزار بودی؛ پس شایسته همانجایی که « لایسمعون فیها لغوا و لا کذابا». صدایت هنوز در گوشم است. گفتی: این دنیا، با اتفاقاتی که هر روز در هر گوشهاش میافتد، جای زشتی است. هرکس، به سهم خودش ، باید زیباترش کند. شهادت میدهیم که دنیامان را با حضورت، با آثارت زیباتر کردی. لحظهای نیست که دلتنگت نباشم و جای خالیات را احساس نکنم؛ اما آرام میگیرم که دیگر نه درد میکشی، نه تنهایی . سفر به خیر، آقای نجفی !
برگرفته از : روزنامه ی اطلاعات ، چهارشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۴
نظر شما