۱۰ - اسفند - ۱۴۰۱
نوشتۀ : مسعود فریامنش




به سبب علاقۀ وافری که به مطالعات میان رشته‌ای در عرفان و ادب فارسی، فلسفه‌های زندگی  و روان‌شناسی دارم  برخی از نوشته‌ها و گفته‌های ناموران این رشته‌های علمی، به ویژه روان‌شناسان، را دنبال می‌کنم. از شمار این طایفۀ واپسین، کم نیستند افراد مایه وری که در گشودن گره‌های کور زندگی فردی و اجتماعی مردمان این سرزمین، به ویژه در این خونفشان عرصۀ رستخیز، صرف وقت و ادای خدمت می‌کنند و وظیفۀ انسانی خویش را در قبال همنوعان و هموطنانشان به جای می‌آورند. با این حال، شوربختانه از این طایفۀ عزیز و مکرم کسانی نیز هستند که با عدول از اخلاق علمی پا از حوزۀ مطالعاتی خویش فراتر می‌نهند و در  زمینه‌ای که در آن دانش کافی و از این رو، صلاحیت اظهار نظر ندارند سخنان سست و ناتندرست می‌گویند و هر رطب و یابسی را به هم درمی‌آمیزند. از زمرۀ این افراد، روانپزشک دانشوری است به نام دکتر محمد سرگلزایی که یکچند است که به کسوت روشنفکری نیز مالیده شده، و مبلغی یاوه و گزافه درباب تاریخ و فرهنگ ایران بر زبان آورده است؛ سخنانی که قاعدتا  مربوط به حوزه‌ها و رشته‌هایی تخصصی است؛ و البته سخن نا‌سخته و نا‌پخته، چنانکه افتد و دانی، این روزها به ویژه در فضای مجازی و در حقیقت به سبب فقدان نقد آکادمیک روز بازاری پررونق دارد. ایشان دعاوی متعددی را مجال بیان داده اند که پاسخ به هر کدام تخصصی علی حده می‌طلبد و البته نگارنده را در هیچ یک از آنها تخصص و از این رو صلاحیتی برای اظهار نظر نیست؛ آنچه خواهد نوشت از سر وظیفۀ میهنی است و امید می بندد که پاسخی بسزاتر را، در صورت لزوم، متخصصان ایران‌شناس به ایشان و هر که باشد زین قبیل، بدهند.

البته ذکر این نکته خالی از فایدتی نیست که مخاطب نگارنده در واقع نه خود ایشان، بلکه جامعۀ تحصیلکردگانی است که شوربختانه از تأثیر افرادی از این دست برکنار نیستند، وگرنه سخنان ایشان، چون نیک بنگری، از فرط بی مایگی علمی، به واقع، شایان توجه و اعتنا نیست.

جناب آقای سرگلزایی در یکی از درسهایشان در موضوع تحلیل رفتار متقابل و بحث درباب پیش نویس های جمعی، مناسب مقال، ادعای آن جوان فرومایه را مجال طرح می دهند که گفته بود «ما ژن برتر» هستیم، و آن لاف و گزاف خودپسندانه را چکیدۀ مصرع معروف فردوسی، یعنی «هنر نزد ایرانیان است و بس» می دانند. ایشان بیت مذکور را متعلق به گفتمانی در شمار می‌آورند که در آن «یک انگل هایی می‌توانند ادعا کنند که ما ژن برتر هستیم…این انگل در بستر هنر نزد ایرانیان است و بس شکل می‌گیرد، یعنی نژادپرستی قومی، نژادپرستی زبانی، زبان مقدس فارسی…». در همین جا گفتنی است که این سخن دکتر سرگلزایی و دعاوی سلسله‌وار ایشان عمدتا حول مغالطه‌ای سامان می‌یابد که به  «مغالطۀ پهلوان پنبه» نامبردار است و به موجب آن، شخص مغالطه‌گر مدعایی سست و سخیف را به کس یا کسانی نسبت می‌دهد و بدین ترتیب یک پهلوان پنبه‌ای می‌سازد و سپس به نقد آن ادعا و به جنگ آن پهلوان می‌رود و بر زمینش می‌زند۱. در ادامه، با ذکر دعاوی ایشان، ظهور و بروز این مغالطه را نیز در کلامشان آشکار خواهم ساخت.


جناب آقای سرگلزایی!


 نخست آنکه، چه نسبت است میان سخن نسنجیدۀ آن فرومایۀ خودشیفته که خود و خانواده اش را افراد خاصی در شمار می‌آورد و برای خود حقی بیش از سایر افراد ملت مطالبه می‌کند با سخن شاعری که عمر گرانمایه را صرف زنده کردن یک زبان و ملت کرد؟ دوم آنکه، اشتباه شما این است که هم بیت فردوسی را از بافتار تاریخی آن جدا کرده‌اید و هم آن را با یک گزارۀ توصیفی منطقی اشتباه گرفته‌اید. اغراق و مبالغه از آرایه‌های ادبی است و این آرایه‌ها به ویژه در اشعار حماسی، چون شاهنامه، کاربردی بسزا دارد. بیت فردوسی را اگر بدون در نظر گرفتن فنون شاعری و همچون گزاره‌ای منطقی و عقلی فهم کنید، البته سخن نادرستی است؛ چرا که کلام وی ناظر به این می‌شود که هنری نزد غیرایرانیان نمی‌توان جست و یافت، اما با در نظر گرفتن آرایۀ اغراق، مقصود و مراد فردوسی این است که ایرانیان مردمانی بس هنرمندند؛ سخنی که بعید می‌دانم شخص منصفی در آن تردیدی روا بدارد.

در ادامه ایشان باز هم سخنانی می‌گویند که سخت مایۀ شگفتی است. ایشان بر این باورند که  قول به “زبان مقدس فارسی» نیز در بستر همان بیت فردوسی شکل می‌گیرد و البته پرسشی بجا می‌کنند که «مگر می‌شود زبان قداست داشته باشد؟ زبان از کجا تقدس پیدا می‌کند؟ زبان یکی از محصولات تاریخ و تمدن و ژن بشری است. حالا حاضری بهت بگویند زبان مقدس عربی؟ مثلا آنها می‌گویند: لسان عربی مبین، ما می‌گوییم زبان مقدس فارسی».

بله، جناب آقای دکتر!

حق به دست شماست. هیچ زبانی قداست ندارد و زبان دستکرد آدمی و تاریخ و تمدن بشری است، اما چنین می‌نماید که به دلایلی چند باز راه خطا پیموده‌اید. معلوم نیست کدام نابخردی در این روزگار معتقد است که زبان فارسی (و یا هر زبان دیگری) مقدس است که حالا شما با الحاق این نظر به بیت فردوسی سعی در نقد و تعریض بر آن دارید. البته گفتنی است که بنابر تحقیقی که یک تن از تصوف‌شناسان مشهور معاصر، دکتر نصرالله پورجوادی، انجام داده‌اند زبان فارسی از رهگذر مساعی و کوشش‌های بلیغ شاعران و صوفیان و نویسندگان ایرانی در کنار زبان عربی، به جایگاه زبان دین و عرفان هم برکشیده شد و زبان دین اسلام را از تملک این زبان «عربی مبین» بیرون آورد. ایشان در ضمن مقاله‌ای با عنوان «حکمت دینی و تقدس زبان فارسی» با ذکر و تحلیل شواهدی چند این ادعا را مجال طرح داده‌اند که شاعران و نویسندگان صوفی مشرب بزرگ ایران زمین، همچون سنایی، عطار، هجویری، احمد غزالی، رشید‌الدین میبدی، و یا کسانی چون مترجم فضائل بلخ۲ کوشیدند تا زبان فارسی را در برابر زبان عربی ساکن ساکن به جایگاهی مقدس و معنوی برکشند و بدین‌سان زبان دین اسلام را از انحصار زبان عربی بیرون آورند و  فارسی را به جز زبان علم و ادب به زبان دین و عرفان هم مبدل سازند. «زبان فارسی در اواخر قرن هفتم کاملا یک زبان دینی و اسلامی شده بود و این کمال نه فقط از حیث صوری، بلکه از آن مهم‌تر از حیث معنوی بود. این کمال معنوی همان چیزی است که ما تقدس زبان فارسی خوانده‌ایم». ۳

با این توضیحات، اگر سخن دکتر سرگلزایی ناظر به چنین تحقیقاتی باشد، باز پیداست که ایشان سخن را از بافتار تاریخی آن جدا کرده‌اند و در حق کسانی که دلمشغول و علاقه‌مند به زبان و فرهنگ ایران‌اند انصاف را فرو‌ گذاشته‌اند. چندان که پیداست این‌گونه سخنان را بایستی در بافتی تاریخی و در پرتو کوشش‌های مردمان یک سرزمین برای احیای جایگاه زبان خود فهمید، یعنی در مواجهه با زبانی که به پشتوانۀ دین، «لسان عربی مبین» خوانده می‌شد، نه همچون رویکرد نژادپرستانه معاصری که مد نظر آقای سرگلزایی است. اگر هم در این زمانه کسی هست که معتقد است فارسی زبانی مقدس است، سخن‌اش چه ربط و نسبتی با آن بیت فردوسی دارد؟ مگر آنکه بیت را آن‌گونه بفهمیم و تفسیر کنیم که آقای دکتر خوش دارند.

اما جناب سرگلزایی به این پریشان گویی‌ها بسنده نمی‌کنند و باز از زبان درربار و گهرنثارشان مخاطبان خویش را بهره‌یاب می‌سازند. ایشان در ادامه، ضمن تبادل مجهولاتی دربارۀ تاریخ و فرهنگ ایران با شاگردانشان، می‌گویند: «زبان شیرین فارسی! این شیرینی از کجا آمد؟ در ترکی هم کلی حکایت شیرین هست، در کردی هم کلی حکایت شیرین داریم». واقعا در شگفت می‌مانم که چطور یک روانپزشک که علی‌القاعده بایستی آن مایۀ بلوغ روانی داشته باشد که در‌ گیر و دار بازی اضداد درنیفتد، این‌گونه در دام تفکر «یا این- یا آن» گرفتار آید. گویا از منظر ایشان هر کس که بگوید زبان شیرین فارسی، یعنی معتقد است که زبان‌های دیگر تلخ‌اند. احتمالا ایشان به کسی هم که بگوید انبه شیرین است، می‌گویند چنین نگو، چون معنی سخن تو این است که هندوانه تلخ است. آخر این چه سخن بی‌مایه و ناشایسته‌ای است. این شیرینی، به زبان اهل فلسفه کیفیتی ثانوی و پدیده‌ای ذهنی انفسی است و حاصل تعامل ذهن گویشور با میراث مکتوب یا شفاهی زبان خویش است. معلوم است که هر گویشوری، به اقرب احتمال، زبان خود و حکایات منقول به آن زبان را شیرین می‌داند. مگر کسانی که می‌گویند زبان فارسی شیرین است معنای سخنشان این است که زبانهای دیگر تلخ‌اند؟ البته دکتر سرگلزایی مختارند که این‌گونه فکر کنند، اما اگر ایشان به میراث کرامند زبان فارسی نگاهی بیندازند و آثار شاعران و نویسندگان بزرگ ایران زمین، همچون فردوسی، نظامی، مولانا، سعدی، حافظ و بسیاری دیگر که ترجمۀ آثارشان به زبانهای غربی (از جمله انگلیسی، آلمانی، فرانسوی، روسی، و غیره) آغازگر تحولاتی شگرف در ادبیات غرب بود، پیش چشم آورند و از شمار فراوان آثار منظوم و منثور تاریخی، رمزی و داستانی به زبان فارسی نشانی بگیرند شاید به مردمان فارسی زبان حق بدهند که زبانشان را شیرین بدانند. خود نگارنده خدا را بسیار شاکر است که می تواند آثار و اقوال و اشعار فردوسی، نظامی عروضی، نظامی گنجوی، بیهقی، خیام، عطار، خواجه عبدالله انصاری، بهاء ولد، نسفی، ابوسعید ابوالخیر، خرقانی، بایزید، بسطامی، ابن سینا، عین القضاه همدانی، شیخ اشراق، سمعانی، مولانای بلخی، شمس تبریزی، سعدی، نجم رازی، فخرالدین عراقی، امیرخسرو دهلوی، حافظ، جامی و هزاران شاعر و نویسندۀ بزرگ دیگر را به زبان اصلی‌شان، فارسی، بخواند و بدین‌گونه کام جانش را شیرین سازد و افتخار می‌کند که به زبانی سخن می گوید و می‌‎نویسد که سهمی بزرگ در میراث فرهنگ جهانی داشته است و البته زبانهای دیگر را نه پست و بی‌مقدار می‌داند و نه تلخ و ناشیرین.

در ادامه ایشان با طعنه به «فرهنگ اصیل ایرانی» می‌گویند که:

«فرهنگ ایرانی کلی‌اش غیر اصیل است» و در این میان به واژه‌های غیرفارسی دخیل در فارسی، یا پاره‌ای از هنرها، چون مینیاتور و موسیقی اشاره می‌کنند: «کلی از دستگاه‌های (موسیقی ایرانی) ترکی و عربی است…اگر شما موسیقی‌شناس باشید می‌فهمید که برخی از این تحریرها عربی است. جرأت داری بگویی این مال خلیج است؟ جزو مقامات موسیقی «خلیجی» است، همه عصبانی می‌شوند، (می‌گویند:) لااقل بگو خلیج فارس».

 برای مزید اطلاع خودم و فهم مراد آقای سرگلزایی از ایشان می‌خواهم که اول  مراد خود از «ترکی» را روشن کنند و مشخص بفرمایند که منظورشان موسیقی نواحی آذربایجان و اران است و یا موسیقی عثمانی و دو دیگر، دقیقا تأثیرپذیری موسیقی ایران از موسیقی ترکی (با نظر به همان تفکیک) و عربی را نشان دهند، و سه دیگر، به وضوح و صراحت بفرمایند که کدام یک از دستگاه‌های موسیقی ایرانی، یعنی همایون، ماهور، شور، سه‌گاه، چهارگاه، راست پنجگاه و نوا عربی یا ترکی است. البته بنده در زمینۀ تاریخ موسیقی ایران تخصصی ندارد اما به موجب اندک مایه آگاهی‌هایی که دارد این اندازه می‌داند که این موسیقی ایرانی است که از دو کانون خراسان و ورارود در شرق و تیسفون در غرب به سرزمین‌های عربی (حجاز، شام و مصر و سپس اندلس) و سرزمین‌های دولت عثمانی و همچنین سرزمین اویغور و کشمیر راه یافت و بنیان موسیقی آن سرزمین‌ها و ملت‌ها را شکل داد و نه بالعکس. نقد دعوی‌های شما بر عهدۀ محققان تاریخ موسیقی ایران است و بنده در این باب بیش از این سخنی نمی‌گوید.

  اما یکی از دردناک‌ترین و تأسف‌بارترین سخنان ایشان آنجاست که به نحوی تأکید بر «فارس» در ترکیب «خلیج فارس» را به سخره می‌گیرند و ابایی ندارند که به «خلیج فارس» بگویند «خلیج». بسیار بر ایشان تأسف می‌خورم که تا این اندازه ناآگاه و بی‌ریشه‌اند. ایشان تصور می‌کنند آنان که بر ذکر نام تاریخی «خلیج فارس» تأکید می‌کنند، احتمالا مشتی نژاد‌پرست بیمارند که از سر تفنن یا به قصد مفاخره بر اعراب بر ذکر نام کامل این دریا تاکید می‌کنند.

جناب آقای سرگلزایی!

ممکن است مایۀ عار و فضیحت خود بدانید که بگویید «خلیج فارس»، اما به رغم تصور شما نامها بسیار مهم‌اند. با این تغییر نامها سرزمین ها را از یکدیگر جدا می‌کنند و برای آنها هویت‌های جعلی می‌سازند. نمونه‌اش همین سرزمین شمال رود ارس است که در اصل نامش «اران» یا «آلبانیای قفقاز» است و چنانکه افتد و دانی با انگیزه‌های استعماری و به امید جدا‌سازی و الحاق آذربایجان ایران بدان «آذربایجان» خوانده شد۴. شاید ندانید که اکنون جمهوری باکو و ترکیه و اوباش مظلوم نمای مزدبگیرشان در ایران و انیران (یعنی همانهایی که گهگاه دانسته یا نادانسته و به اقرب احتمال با انگیزه‌های حقوق بشری مطالبشان را در کانال تلگرامی‌تان نیز نشر می‌دهید) چگونه سودای تشکیل آذربایجان واحد را در سر می‌پروانند.  البته نمی‌دانم برای شما چیزی به نام وطن چقدر اهمیت دارد، و نمی‌دانم که اساسا آیا در کشورهای غربی نیز اهل علم و روشنفکرانش تا بدین مایه از حس وطن‌دوستی تهی‌اند و در حق فرهنگ و میراث معنوی خویش چنین به دیدۀ تحقیر می‌نگرند یا این هم بلای دیگری است که بر سر ما مردم باریده است که برخی از عالمان و روشنفکرانمان با انگیزه‌ها و دلمشغولی‌های شریف حقوق بشری و انسان دوستانه، فرومانده در یتیم وارگی، بر سر شاخ می‌نشینند و بن می‌برند.

  جناب آقای دکتر! 

آنان که در این کشور هر یک به نوعی، و اغلب به دستاویز و بهانه‌های حقوق بشری، در تضعیف هویت ملی و تخفیف قدر تاریخ و فرهنگ ایران و زبان فارسی۵ می‌کوشند، مستضعفین فکر و دانش‌اند و منتهی آمالشان استقلال سیاسی- جغرافیایی گوشه و کنار این کهن و بوم و بر است. سرکردگان اینان مزدورانی‌اند پشتگرم به مخدومان باعنایتشان همچون دولتهای عربی، ترکیه و جمهوری باکو. شما هوشیار باشید که خادم بی‌مزد و منت دشمنان ایران و فرهنگ ایران نباشید. بگذریم، “یکی داستان است پر آب چشم”.

افزون بر اینها، ایشان افاضاتی نیز درباب دوره‌بندی‌های تاریخی ایران، مثل دوره‌های هخامنشی، اشکانی و ساسانی و غیره دارند و اینها را چیزی از مقوله «سودو هیستوری» (شبه تاریخ)  محسوب می‌دارند که برای ایرانیان ساخته شده است و معتقدند که « کتاب‌های تاریخ دبستان یک بخشی داشت: ایران در عصر هخامنشی، نقشه داشت؛ از هند تا مصر مال ما بود؛ ایران در عصر ساسانی، از ماوراءالنهر تا مدیترانه مال ما بود؛ ایران در عصر غزنوی، هند مال ما بود، اصلا در آن زمان کشور به معنای فعلی نبود. یک قبیله‌ای بود به نام ساسانیان، هخامنشیان و گاه مثلا، اشکانیان همزمان با هخامنشیان سلطنت می‌کردند و یک البرزی میان آنها فاصله انداخته بود…و اما این کار تاریخ‌دان است که بیاید این را نقد کند».

جناب آقای سرگلزایی!

آن «تاریخدانی» که منتظرش هستید که بیاید و بر این اباطیل و عجایب الغرایب صحه نهد، احتمالا مجنون روان‌نژند بی‌ریشه‌ای چون ناصر پورپیرار است که از همین دست‌ ترهات می‌گفت و البته در بی‌سوادی خویش مایه‌های فخر و مباهات می‌جست. با وصف این، متخصصان تاریخ و فرهنگ ایران باستان چون کریستن سن، دیاکونوف، هینتس، داندامایف، گریشمن، کورت، ولسکی، ناردو، فرای و دیگر ایران‌شناسان، که البته از سعادت درک محضرتان محروم مانده‌اند، پیشتر پاسخ شما را داده‌اند. بد نیست که دست کم یک بار آثارشان را تورق کنید. همچنین، هر‌گاه که چنین لعل و گوهرهایی مربوط به تاریخ یا فرهنگ و زبانها و ادیان و مذاهب ایران باستان از دهانتان بیرون تراوید، به جز ایران شناسان مذکور، به آثار بزرگانی همچون مارکوارت، هنینگ، زهنر، بویس، موله، دوشن گیمن، ویدن گرن،  لومل، اومستد، بنونیست، کنت، شاکد و بسیاری دیگر رجوع کنید. از ایران‌شناسان ایرانی نامی نبردم تا این دوره‌ها را ساخته و پرداختۀ محققان ایرانی محسوب نکنید. البته کار دیگری نیز می توانید کرد و آن اینکه به اقتفای اغلب ایران شناسان بزرگ، پس از آموختن  زبان های ایرانی (همچنین زبان های عیلامی، آرامی، سنسکریت، چینی، یونانی کهن، لاتین، عربی، که حاوی اطلاعات ارزشمندی راجع به تاریخ و فرهنگ ایران اند) و نیز زبان های آلمانی، فرانسه، روسی و غیره و پس از سالها تحقیق و مطالعه آکادمیک در تاریخ و فرهنگ ایران باستان به نظرگاهی علمی در این باب دست یابید و آن را با جامعۀ علمی کشور به اشتراک بگذارید. اگر می توانید ، این گوی و این میدان؛ بیار آنچه داری ز مردی و زور. وگرنه پیشنهادم به شما مطالعه آثار آکادمیک ایرانشناس غربی و ایرانی است. در غیر این صورت، “عرض خود می بری و زحمت ما می داری.” افزون بر این، چه خوش داشته باشید یا نه، ماورالنهر از دیرباز و در طول هزاره‌ها شرقی‌ترین ناحیۀ ایران بوده است.

جناب سرگلزایی!

نه کاری به فیلسوفی چون هگل دارم، که ایران را زادگاه نخستین امپراتوری راستین و حکومتی کامل در جهان محسوب می‌دارد، و‌ نه به این حقیقت تاریخی که نظریۀ سیاسی ایرانیان و نظام سیاسی سلسلۀ ساسانی، پس از اسلام توسط امویان و به ویژه عباسیان به عنوان بنیان و شیوۀ ملکداری به وام گرفته شد و نه به این پدیدۀ تاریخی که دولتهایی که پس از اسلام بر ایران زمین تسلط یافتند، از جمله طاهریان، صفاریان، غزنویان و غیره نیز ایدئولوژی ملی سیاسی خود را با ایدئولوژی ملی سیاسی امپراتوری های ایران پیش از اسلام پیوند زدند. در این موضوع سخن بسیار است و متخصصان تاریخ ایران عهد اسلامی به تفصیل در آن داد سخن داده‌اند و از این روی، جای پرگویی نگارنده نیست. اما می‌شاید به حضرت عالی یادآوری کنم که سنت پادشاهی، نمادگرایی پادشاهی و ایدئولوژی سیاسی سلسله‌های پادشاهی ایران باستان، به ویژه ساسانیان، نه تنها بر آن دودمانها و سلسله‌ها که گفتیم، بلکه حتی بر نظامهای سلطانی بیرون از قلمرو ایران تأثیری شگرف نهاد، آنسان که حتی دودمانهای ترک نژاد حاکم بر هند عهد اسلامی نیز نظریۀ سیاسی خویش را پیرامون نظریۀ سیاسی و نمادگرایی سیاسی سنت پادشاهی ایران و به ویژه بر  «رسوم خسروان» سامان دادند۶.

ایشان در آخر نیز بر اساس همان مغالطۀ پهلوان پنبه، از موجودی نام می‌برند که «اخیرا پیدا شده» و معتقد است که ” کل جهان قدیم اسم اش ایران بوده” و “هند را ایران شرقی و یونان را ایران غربی می‌داند و در نتیجه هر دو را حق ایران”.

نمی‌دانم که این موجود کیست اما این اندازه برایم آشکار است که استفاده از مغالطۀ پهلوان پنبه در این گفتار دکتر سرگلزایی به اوج می‌رسد. این ادعا از زبان یک موجود، که خدا می‌داند کیست، نقل می شود؛ موجودی که معلوم نیست که خود و نظرش چه پایه و پایگاهی در مطالعات ایران‌شناسی دارد.

البته آقای سرگلزایی اگر به قدر بسنده در زمینه تاریخ و فرهنگ ایران مطالعه داشتند، می‌دانستند که اصطلاح «ایران شرقی» در آثار خاورشناسان به کار رفته ۷ و به هر روی، اصطلاحی شناخته شده در رشتۀ ایران‌شناسی است و به‌طور کلی ناظر به مناطق شرقی ایران زمین است و از همین روی تاجیکان تاجیکستان، افغانستان و ازبکستان به «ایرانیان شرقی» هم نامبردار شده‌اند. در این باب آقای دکتر سرگلزایی می توانند کتاب ریچارد فولتس با مشخصات زیر را بخوانند. پیشنهادم به ایشان این است که هر ناشسته روی مجهول الهویه‌ای را نمایندۀ دوستداران فرهنگ ایرانی تلقی نکنند و به جنگ چنین پهلوان پنبه‌ای نروند:

Foltz,Richard, A History of the Tajiks: Iranians of the East. (London: I. B. Tauris, 2019).

جناب سرگلزایی!

ابونعیم اصفهانی در حلیه الاولیا ۸ از یک تن از محدثان و فقها و حکمای زهاد مشهور ایرانی، ابوعبدالله مکحول (وفات: ۱۱۲قمری) نام می‌برد که از قرار معلوم، تکیه کلامی داشته که مرتب از او  شنیده می‌شده است: “ندانم”.

به نظرم همین یک کلام سقراطی در اثبات بزرگی و فضیلتمندی این مرد کافی است و می تواند سرلوحۀ هر آن کسی باشد که بر دفع شهوت پرگویی و گزافه گویی قادر نیست. فضیلت بزرگی است که در موضوعی که در آن دانشی بسنده و صلاحیت اظهار نظر نداریم، سکوت کنیم و به پیروی از ابوعبدالله مکحول بگوییم: “ندانم”.

و سخن آخر با حضرت عالی اینکه :

هنر و فضیلتی نیست که در بازی اضداد گرفتار آئیم و از این رو، یا ملی گرا باشیم و یا جهان وطن. البته که این اضداد در عالم ذهن و یا در وجود شخص نابالغ و ناپخته جمع نمی شوند، اما ممکن است که در وجود و شخصیت فردی با بلوغ روانی دست آشتی دهند و این هنری گرانسنگ است که در عین دیدن معایب و محاسن تاریخ و فرهنگ خویش، هم میهن دوست باشیم و هم پروای انسانها را داشته باشیم. خودخوارپنداری فرهنگی، که اتفاقا سکۀ رایج فضای فکری تحصیلکرده ها و روشنفکرمالیدگان ایران این عهد است، حتی اگر جامۀ دلمشغولی های حقوق بشری و انسان دوستانه بر تن کند، ممکن است به اندازۀ نژادپرستی، بیمارگونه و ناسالم باشد.

پی‌نوشت ها:

  1. برای آگاهی از این مغالطه، نک: خندان، علی اصغر، مغالطات، قم، بوستان کتاب، ۱۳۸۴، ص ۲۰۳-۲۰۴.
  2. عبدالله محمد بن محمد حسینی بلخی، مترجم فضایل بلخ، یک جا،ص۱۷، چنین گفته است که «زبان بهشتیان فارسی دری است» و در جای دیگری از همان کتاب، ص۲۹، آورده است که «در آثار آمده است که ملائکه که در گرد عرش عظیم اند کلام ایشان به فارسی دری است»؛ نک: صفی الدین ابوبکر واعظ بلخی، فضائل بلخ، ترجمه عبدالله محمد بن محمد حسینی بلخی، به کوشش عبدالحی حبیبی، تهران، (۱۳۵۰).
  3. پورجوادی، نصرالله، «حکمت دینی و تقدس زبان فارسی»، نشر دانش، بهمن و اسفند ۱۳۶۶، شم، ۴۴، ص۷.
  4.   برای تفصیل در این باره بنگرید به کتاب کرامند زیر:

           رضا، عنایت الله، آذربایجان و اران، تهران، بنیاد موقوفات افشار، ۱۳۹۹.

  گمان می رود گذاردن نام آذربایجان بر اران و شیروان در قفقاز بنابر/ خواست و سیاست ترکان(عثمانی) بوده است، زیرا ترکان که چندبار به آذربایجان ایران حمله بردند، با وجود کشتار فراوان، همواره مقاومت شدید مردم آذربایجان را برابر خود مشاهده کردند و بنابر این قادر نبودند از راه های مستقیم مردم آذربایجان را به خود متمایل گردانند. از این رو طریق غیر مستقیم را در پیش گرفتند و درصدد بر آمدند نخست قفقاز و آذربایجان را زیر نام واحد آذربایجان متحد گردانند و پس آنگاه دو سرزمین نامبرده را ضمیمه خاک خود کنند». همو،ص۱۶۱.

  • نمونه اش جعلیات مضحکی است که به فرهنگستان زبان و ادب فارسی نسبت می دهند و از این رهگذر کوشش های محققان و استادان این نهاد را در حفظ و پاسداری از زبان نیاکان به چشم انکار و حقارت می نگرند.
  • نک: ضیاءالدین برنی، فتاوای جهانداری، به کوشش افسر سلیم خان، لاهور،۱۹۷۲، صص،۱۴۰-۱۴۱، ۲۲۲،  ۲۴۱-۲۴۲، ۲۷۲-۲۷۳ ، ۳۳۴، ۳۳۶. همچنین، برای تفصیل، نک:

Ernst, Carl, «Religion and Empire In The Delhi Sultanate», Eternal Garden: Mysticism, History, and Politics at a South Asian Sufi Center, New York, 1992,pp.38-61.

نیز، بنگرید به مقاله نگارنده این سطور با عنوان « ذکر ایران و دارای ایران در مجالس جهانگیری»، مجلۀ رود، شماره ۸، ۱۴۰۰، صص۱۵۴-۱۵۹. دسترس پذیر در:

Academia.Masoud Faryamanesh

  • برای نمونه دیاکونوف، سرزمین توران را «ایران شرقی» دانسته است، به نقل از رضا، عنایت الله، همان، ص۸۰.
  • ابونعیم اصفهانی، حلیه الاولیا، بیروت، ۱۹۶۷، ۵/۱۷۹. نیز، برای اطلاع از سوانح احوال او، نک: ابن عساکر، ابوالقاسم علی بن حسن، تاریخ مدینه دمشق، به کوشش علی شیری، بیروت،۱۴۱۵، ۱/۲۰۲-۲۳۴؛ ذهبی، شمس الدین، سیر اعلام النبلاء، به کوشش شیخ شعیب ارناووط، بیروت، ۱۴۱۴، ۵/۱۵۹-۱۶۰.

نظر شما