۲ - فروردین - ۱۳۹۵
سروده ی : وحید دستگردی


 

 

 

 

 

عید نوروز  فرخ اندوز  پندآموز  جم‌                                           باد میمون  و  مبارک‌  بـر‌  صـنادید  عجم
 

 

شهنشاه شدن اردشیر –  گفتار اردای ویراف موبد موبدان –  تهنیت‌ گفتن پادشاهان جهان  –  اندرز  و  چکامه ی فرشاد حکیم

 

 

شهنشاه شدن اردشیر

چو سر بیرون کشید از جـیب شب‌ روز

صباح الخیر بر زد‌ عید نوروز

کهن گیتی شد‌ از‌ نوروز تازه‌

عروسان چمن بستند غازه‌

ز بـس گلهای رنگین در گلستان

مرقع پوش شـد صـوفی بستان‌

هم آب چشمه در کهسار جوشید

هم از سبزه دهان چشمه پوشید

ز کبکان قهقهه در کوه برخاست‌

خرامیدن گرفتند از‌ چپ و راست

دمیده سبزه طرف چشمه و جو

چو بر بالای چشم یار ابرو

به آزادی نواخوان سرو آزاد

صلای شادمانی داده شمشاد

فرود آویـخته  تیغ از کمر کوه‌

دودستی تیغ زن بر جیش اندوه‌

عروسی‌ بود‌ گویی کوه اخضر

کز کهنه جامه عریان کرده پیکر

دمیده ابری از دریای ژرفی

به طشت و طاس وی باران و برفی

ز سر تا پا زده صابون برفش‌

به باران شسته اندام شگرفش‌

سپس پوشیده آن مـطلوب‌ دل سنگ‌

ز گلها جامه بر تن گونه‌گون رنگ

بنفش و سرخ  و سبز و آبنوسی‌

کبود و لاجورد و سندروسی‌

جهان در میگساری گشته پابست‌

فلک ساقی طرب باده زمین مست‌

به خم تبریک‌ خوان‌ می از سر جوش

به لب آن را می این را بـر زبـان نوش‌

بزرگان خردها را گشته جویان‌

به یکدیگر مبارک باد گویان

گدا و خواجه در داده به هم دست

شده  با  کبریاخو همنشین پست‌

 

 

سنگ نگاره ای که اردشیر بابکان را در حال گرفتن دیهیم از اهورامزدا نشان می دهد .

سنگ نگاره ای که اردشیر بابکان را در حال گرفتن دیهیم از اهورامزدا نشان می دهد .

به هر گوشه سر‌افراز‌ و فروتن‌

چو دو یار موافق دست‌ و گردن

به درویشان‌ گشاده‌ شاه آغوش‌

شده شاهی و درویشی فراموش‌

فروزان کـرده یـکرنگی شمایل

فکنده گردن از بازو حمایل‌

لبان سوده ز بس بوسه چشیدن‌

رخان فرسوده از بوسه‌ کشیدن

ز‌ دلها‌ تیره زنگ کینه شستند

چو غنچه با لب پر‌خنده‌ رستند

بر انده خط بطلان برکشیدند

به غم تار فراموشی تنیدند

چنین روزی ز گردون گـرد غـم

دور ز خـاطر خاک را زنگ الم‌

دور شهنشاهی‌ صـلای‌ تـازه

در داد به نام اردشیر آوازه

در داد فراهم موبد و اختر‌شناسان‌

به کاخ ارجمند پور ساسان‌

بر اورنگ کیان با تاج جمشید

نشسته شاه چون بر چرخ خورشید

به دست چپ گرفته جای فـغفور

به سمت‌ راسـت‌ مـنزل‌ کرده قیصور

بزرگان جهان رومی و چینی‌

ز هندی دو ده تا تـوران‌ زمـینی‌

صفادید‌ کیان و تخمه جم‌

همه در جشن جا بر جا فراهم‌

سپهداران حمایل کرده شمشیر

چو شیران دژم چون‌ پنجه‌ ی شیر

قبول‌ شاه را گردون دو تا پشـت‌

به چشم از مـاه نـو بنهاده انگشت

غلامان‌ حلقه‌ بسته‌  گوش بر گوش‌

بزرگان صف کشیده دوش بـر دوش

سعادت در جهان کرده منادی‌

مسخر کرده گیتی‌ جیش‌ شادی

 

 

گفتار اردای ویراف ، موبد موبدان

مهین اردای ویراف خردمند

که موبد موبدان بود از خداوند

میان‌ انجمن‌ از جـای بـرخاست‌

چو شـمع انجمن مجلس بیاراست‌

نخستین برد یزدان‌ را ستایش

به فرخیشور [۱] خواند آنگه نیایش [ ‌۲ ]

ستود اورنگ‌ و دیهیم‌ کـیان‌ را

پس آن گه اردشیر بابکان را

که احسنت ای شهنشاه نخستین‌

نگهبان جهان نیروی آیین‌

زهی بالای‌ هفت‌ اورنگ تختت‌

برومند از شهنشاهی درخـتت‌

شهنشاهی بـه تو بـادا سرافراز

تو با کشور عدالت با تو‌ انباز

ز‌ من‌ بنیوش گفتار کیومرز

که شـه بـنده بـود خواجه کشاورز

رعیت گرچه بر شه می دهد باج‌

به دهقان است تاج‌ شاه‌ محتاج‌

اساس دستگاه پادشاهی‌

زر و سـیم و سـپیدی و سـیاهی‌

به غیر از دسترنج رنجبر

نیست‌ شه‌ الا‌ خوشه‌چین برزگر

نیست‌ شهی  کو از رعیت پاس برداشت‌

برای خود درودن داس برداشت‌

نمک‌خواره نمک‌دان را چو‌ بـشکست‌

در کان‌ نـمک‌ بر روی خود بست‌

شهنشاهی بود دهقان نوازی

مباد از جور بر دهقان بتازی

ز‌ یزدان‌ چون بـه گیتی پادشـایی

شبان گـوسفندان خدایی

بکن از بن مغیلان ستم‌کیش

ز نفرین ستمدیده بیندیش

مبادا آنکه دود آه مظلوم‌

سیه‌ مطبخ‌ کند بر شه بـر و بوم

گـرفت آنگاه بر کف تاج‌ جمشید

چو‌ دست بامدادان قرص خورشید

بگفت ای تاج شاهان‌ کیانی‌

جهان‌ را‌ یـادگار قـهرمانی‌

گهی هـوشنک را زیب بناگوش

سر طهمورثت‌ گاهی‌ در آغوش

بر آفریدون و جم دیهیم دادی‌

گهی با بهمنی گه با قبادی‌

زمانی رفـت‌ تـا‌ بدبخت بودی‌

اسیر بخت بد چون‌ تخت‌ بودی

گهی دست‌ سکندر‌ میربودت‌

گهی‌ ضحاک تـازی مـی‌شخودت‌

گهی بـود اردوانت دست‌انداز

کنون‌ بهتر‌ شد انجامت ز آغاز

نخستین تاج شاهان کیانی‌

کنون تاج شهنشاه جهانی‌

نهاد آنگاه آن‌ تـابنده‌ دیـهیم‌

به فرق پادشـاه هفت اقلیم‌

فراتین [ ‌۳ ] ها بر آیین‌ بهی خواند

پس آنگه در‌ نیایش‌ این سخن راند

که یـزدانا به فرجود [ ۴ ]  و‌ به وخشور[ ۵]

به شت [ ‌۶ ] زردشت‌ و یازند و به دستور

ی شیدان شیدو[ ۷ ] هفت اختر نه اورنگ‌

به چارآخشیج [ ‌۸ ]  و آوستا و هوشنگ‌

به آئین به و کیش‌ مه‌آباد

به چرخ و خاک و آب‌ و آتش‌ و بـاد

که ایـران‌ با‌ سعادت توامان باد

جهانبان اردشیر‌ بابکان‌ باد

سعادت باد از اختر خراجش‌

بداختر دور از اورنگ و تـاجش‌

ز بـی‌آبی مباد او را‌ نشانه‌

رود‌ در جوی تا آب زمانه‌

مباد این‌ خـاک‌ از فـرهی‌ دور

نـه‌ در‌ کاخش چراغ آگهی کور

همیشه‌ شاه دانا داورش بـاد

سپهدار تـوانا یاورش باد

بداندیشی در او گر سر برآرد

سر ش را چرخ از پیکر‌ برآرد

سری بی مغز و خام از‌ پیکری‌ دور

از‌ آن  بـه‌ کز بزرگی کشوری‌ دور

همه‌ روزی بـر او روز کـنون باد

بداندیشش سـیه روز و زبـون باد

 

 

تهنیت خـواندن پادشاهان جهان

چو برخواند‌ این‌ دعا‌ از هـر کـناره‌

زبان بگشود در آمین ستاره‌

زه‌ و آمین‌ و احسنت‌ از‌ دل خاک‌

خروش افکند در گوش نه افلاک‌

مبارک باد گویان خـاست فـغفور

که شاهنشاه ما را چشم بد دور

زهی خـسرو که بر اورنگ و تـاجش‌

زمین بـاج آورد گردون خراجش‌

پس از‌ فغفور از جا خـاست قـیصر

که زنده‌باد شاهنشاه خاور

بر او شاهنشهی دایم بقا باد

جهان فرمانبر او فرمانروا باد

دو انگشتر به چنبر بـسته المـاس‌ گران

الماس را حسن طلا پاس‌ یکی بـخشید

شـاهنشه بـه فغفور دیگر یک‌ کرد‌ بـخشایش

بـه قیصور بالاران بسی گنج و گـهر داد

حـمایل ها و شمشیر و کمر داد

غنی از سیم و زر کرد انجمن را

به دامان داد گوهر مرد و زن را

ز بس زر بخشی‌ و گوهرفشانی‌

جهان شد کـان زر و لعـل کانی .

 

 

 اندرز و چکامه سرایی فرشاد حکیم

ز جا برخاست دانـشمند فـرشاد

زبان پهلوی در پنـد بـگشاد

ز دریـای سخن‌ برخاستش‌ جوش‌

در آن دریـا چو نیلوفر‌ جهان‌ کوش

ستایش خواند یزدان و وطن را

مخاطب ساخت آنگه مرد و زن را

که ای ایرانیان پاک فرجام‌

شه آغـازان شـاهنشاه انجام‌

اگر خواهید کین گیتی مداری‌

در ایـن کـشور‌ نـماید‌ پایـداری‌

به یاد آریـد دور باستان‌ را

بخوانید‌ از نـیاکان داسـتان را

بیاموزید از پیشینیان پند

که تا گیتی نبندد بر شما بند

کز آغاز از کجا زاد ارجمندی

به پستی چون فتادیم از بـلندی

چو مـی‌پیمود پای مـا ره راست‌

سعادت‌های روزافزون‌ نمی کاست‌

چو‌  کجرو  گشت ما را پای رهـبر

به چاه ذلت افـتادیم از سـر

هرآن کس تـا بـه کار خـویشتن بود

جهان را شمع نور این انجمن بود

چو هرکس برکشید از کار خود دست‌

دریچه روشنی گردون به ما بست‌

چو‌ مؤبد‌ زد در‌ کشورپرستی‌

به کشور تیغ زد دشمن دودستی‌

ز آتش خانه تا شد هیربـد دور

چراغ معدلت افتاد از نور

چو‌ مغ را شد به کشور دست‌یازی‌

چنین شد کیش و کشور دست‌بازی‌

چو جای‌ داس‌ دهقان‌ تیغ برداشت

‌ فلک در مزرع ما تخم کین کاشت‌

چو صنعتگر ز صنعت تافت رخسار

شد این دوران وحشتگر نمودار

که ‌‌در‌ قـحط  و غـلا گیتی دچار است‌

بهشت مملکت دوزخ شرار است‌

ده ار باشد در‌ او‌ دهقان‌ نمانده‌

تنی گر هست در وی جان نمانده‌

همه بر دست تیغ بی‌دریغند

دوروی و لب به خون‌ رنگین چو تیغند

به جای رحم و شفقت جور و کین است

به دل گردیده بر خـائن‌ امـین است‌

اگر مغ‌های روحانی‌ نبودند

که‌ راه فتنه بر کشور گشودند

به کیش ار داشتندی استواری

نمی‌جستند اگر کشورمداری‌

خیانت پیشه در کشور نمی زاد

چنین داد خیانت در نمی داد

نمی‌بازید ایران فر و نـیرو

نمی‌غلطید دارا چـاک پهلو

نمی زاد این مشیمه ما‌هـیاری‌

نبود ایـن ملک را جانوسیاری‌

سکندر اندر این کشور نمی تاخت‌

بزرگی های خود ایران نمی‌باخت‌

نمی شد بر نکونامان بدی کیش

‌ نمی‌آمد به کشور روز بد پیش

به استخر ار سکندر آتش افروخت‌

ز آتش خوئی مـا مـملکت‌ سوخت

‌ به ما‌ یونان از آن بنمود دنـدان‌

که روز گـریه ما را یافت خندان‌

بدا کشور که روز سوگواری‌

ز عیش‌ونوش جوید کامکاری‌

بدا ملت که زیر تیغ قاتل‌

برقصد همچو مرغ نیم بسمل‌

به علم و صنعت ار‌ یونان‌ بنازید

شده مغرور و بر گیتی بتازید

نخواهد دید از این آتش فروزی‌

مگر در دیـده دود تـیره روزی‌

جهان زین علم و صنعت پاک بادا

به فرق فیلسوفان خاک بادا

که خوی ایزدی از خاک‌ شستند

به طبع‌ اهرمن از خاک رستند

جهانگیری به یونان یاد دادند

بنای جنگ را بنیان نهادند

جهانگیری است زشت اندیشه کاری‌

از این اندیشه گیتی باد عـاری‌

هرآن کس بـا جهان نـاسازگار است‌

جهان روزی بر او دوزخ شرار‌ است‌

ز‌ یونان‌ در جهان آز و هوس‌ زاد

که‌ لعنت‌ بر خداوند هوس باد

کنون آن حرص و آز و خونفشانی‌

به گیتی مـی‌نماید قهرمانی‌

بشر را بر بشر تیز است چنگال‌

به خون‌ریزی جهان افراشته‌ یال‌

روان‌ در‌ دشت و سـیلاب خـون اسـت‌

زمین اغبری شنگرف‌گون است‌

سیه‌ زاغ‌ خیانت پر گشوده‌ هزارش بیضه

زیر پر غنوده‌ اگر زین بیضه

جوجه بر کند سر بگیرد

خاک را چـون ‌ ‌بـیضه در پر بگیرد

در‌ ایران‌ دور‌ اشک و اردوان‌ها

گرفت ار زاغ فتنه آشیان‌ها

کنون کان دور وحشت‌زا‌ سرآمد

صباح شادی از مشرق برآمد

شهی چون اردشـیر بـابکان‌زاد

که در گـیتی همیشه جاودان باد

نگهبان گشت بر آئین و ناموس‌

به شاهنشاهی‌ گیتی‌ بزد‌ کوس

بباید خوی دیرینه فرو هشت

به گیتی تـخم صلح و آشتی کشت

اگر‌ دانا‌ دل و کشور پرستید

وگر در پاس کیش خویش هستید

چه اسپهبد چه بازرگان چـه دهقان‌

چه صنعت‌پیشه چه‌ شـه‌ چـه‌ نگهبان

همه پا در گلیم خویش گیرید

ره و رسم نیاکان پیش گیرید

به یاد آرید‌ دوران‌ پدرها دراندازید‌

از سر شور و شرها همه‌گیرید

کار خویش در پیش‌ سیاهی تیغ

و دهقان داس و مغ‌ کیش‌

به هم‌ دست تطاول درمیازید

به جان و مال یکدیگر متازید

در مکر و بداندیشی مکوبید

بدی ها چـون درافکندید‌

خوبید به گیتی‌ شاهراه چاره این است

ره آزاده از بیغاره این است

 

 

 

پی‌نوشت‌ها:

۱.پیغمبر بزرک

۲.دعا

۳.آیات

۴.معجزه

۵. پیغمبر

۶.حضرت

۷. نور الانوار

۸.عنصر

 

 

برگرفته از : مجله ی ارمغان، اردیبهشت ۱۲۹۹، شماره ی ۲، ص ۳۷ تا ۴۴ .

برگرفته از : پایگاه ایران بوم ( با ویرایش )

نظر شما