۳ - آبان - ۱۳۹۷
نوشتۀ : دکتر جلال خالقی مطلق


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱ – افسانۀ زاد کیخسرو و کوروش، چنان که پیش از این دیگران شناخته و  نوشته‌اند، به یکدیگر شباهت دارند :

بنا بر روایت شاهنامه، چند ماه پس از کشته شدن سیاوش در توران به فرمان افراسیاب، فرنگیس، زن سیاوش و دختر افراسیاب، فرزندی می‌زاید به نام کیخسرو . افراسیاب به علت پیشگویی هایی که دربارۀ کیخسرو کرده اند، از او بیمناک است (دفتر دوم، ۳۶۷/۲۳۹۸ به جلو)، ولی سرانجام از کشتن کودک چشم می‌پوشد، بدین شرط که پیران او را به شبانان سپارد تا در میان آنان بزرگ شود تا مگر از نژاد خود چیزی نداند. چون کودک به هفت سالگی می‌رسد، پیران او را به نزد افراسیاب می‌آورد و کیخسرو به سفارش پیران خود را در حضور افراسیاب به دیوانگی می‌زند و بدین ترتیب از مرگ می‌رهد. سپس تر گیو به توران می‌رود و کیخسرو و مادرش را به ایران می‌آورد. پس از آن که کیخسرو در ایران به پادشاهی می‌رسد، به توران لشکر می‌کشد و پس از جنگ های دراز، سرانجام بر افراسیاب دست یافته و او را به کین پدر خود می‌کشد .

بنا بر گزارش هرودوت (کتاب یکم، بخش ۱۰۷ – ۱۲۲) پادشاه ماد، آستیاگ شبی در خواب می‌بیند که از شکم دخترش، ماندانه، چندان آب روان شد که نه تنها پایتخت او، بلکه سراسر آسیا را گرفت. چون تعبیر خواب را از مغان می‌پرسد، از پاسخ آنان به هراس می‌افتد و از این رو دختر خود را نه به یکی از نژادگان مادی، بلکه به یک نژاد گمنام پارسی به نام کامبیز می‌دهد تا از سوی داماد خطری کشورش را تهدید نکند.

ولی پس از آن، باز آستیاگ شبی در خواب می‌بیند که از دامان دخترش تاکی روییده که بر سراسر آسیا سایه افکنده است. و چون این بار تعبیر خواب را از مغان می‌پرسد و باز همان پاسخ پیشین را می‌شنود، دختر خود را از پارس پیش خود می‌خواند و او را در آن جا تا هنگام زادن کودکی که در شکم دارد، نگه می‌دارد. پس از آن که در ماد کودک ماندانه به نام کوروش به جهان می‌آید، آستیاگ به یکی از نزدیکان خود به نام هارپاگ که در کشور ماد مردی صاحب قدرت است، فرمان می‌دهد که کودک را با خود برده، سربه نیست کند. هارپاگ خود بدین کار دست نمی‌زند و این وظیفه را به یکی از سرشبانان پادشاه به نام میتراداد واگذار می‌کند. اما چون میتراداد کودک را به چراگاه خود می‌برد، زن سرشبان او را از کشتن کودک بازمی‌دارد و کودک را به جای کودک خود که تازگی مرده به جهان آمده بود ، می‌پذیرد. سپس‌تر چون کوروش به ده سالگی می‌رسد، روزی هنگام بازی با کودکان کوی، در اثر رفتار کوروش بر راز نژاد او پی می‌برند. از پس آن، آستیاگ هارپاگ را که فرمان او را کار نبسته بود به وضع وحشیانه ای سیاست می‌کند، ولی کوروش را بدین بهانه که چون هنگام بازی در کوچه خود را پادشاه نامیده بود و با این کار به نظر مغان خواب آستیاگ تعبیر شده و دیگر خطری از سوی کوروش پادشاهی او را تهدید نمی‌کند، به پیش پدر و مادرش به پارس می‌فرستد. دیری نمی‌گذرد که کوروش از پارس به ماد لشکر می‌کشد و پادشاهی نیای خود آستیاگ را برمی‌اندازد.

دو افسانۀ زاد کیخسرو و زاد کوروش البته در همۀ جزئیات با هم نمی خوانند، ولی برخی از این ناهمخوانی ها را می توان برطرف ساخت :

از جمله در افسانۀ  کوروش علت این که آستیاگ تصمیم به کشتن نوۀ خود  می‌گیرد، هراس از خوابیست که دیده است، در حالی که در افسانۀ کیخسرو سخن از خواب نیست و افراسیاب نیز ظاهرا قصد کشتن کودک را ندارد، بلکه برخلاف افسانۀ کوروش، خود اوست که به پیران فرمان می‌دهد کودک را به شبانان سپارد (دفتر دوم، ۳۶۷/۲۴۰۶ به جلو). ولی در واقع در افسانۀ  کیخسرو و نیز خوابی که افراسیاب هنگام جنگ با سپاه ایران به سرکردگی سیاوش می‌بیند (دفتر دوم، ۲۴۸/۷۰۰ به جلو)، معادل همان خواب آستیاگ است. چون در این خواب، آن جوان چهارده ساله ای که تاج و تخت او را تصاحب می‌کند، کسی جز کیخسرو نیست .

بار دیگر، هنگامی که پیران از افراسیاب دخترش را برای سیاوش خواستگاری می‌کند، افراسیاب پیشگویی موبدان را بدو یادآور می‌شود که گفته بودند که پادشاهی او به دست نوۀ او برخواهد افتاد. از جمله می‌گوید (دفتر دوم، ۳۰۰/۱۴۹۱ به جلو) :

 

در این دو نژاده(سیاوش و فریگیس) یکی شهریار     بیاید  که  گیرد  جهان  در  کنار

ز توران نماند بروبوم و رست                            کلاه  من   اندازه  گیرد   نخست

چرا کشت باید درختی به دست                          که بارش بود زهر و بیخش کبست

و بار دیگر، هنگامی که افراسیاب به پیران فرمان می‌دهد که کیخسرو را به شبانان سپارد تا از نژاد خود ناآگاه بماند، بدو می‌گوید (دفتر دوم، ۳۶۷/۲۴۰۱ به جلو) :

بدو  گفت  :  من  زین  نوآمد   بسی            سخن ها شنیده‌ستم از هر کسی

پر آشوب و جنگ است از  او  روزگار              همه     یاد   دارم     از     آموزگار

که  از  تخمۀ   تور   و   از    کیقباد              یکی  شاه   سر برزند   با   نژاد

جهان  را  به  مهر  وی   آید    نیاز            همه   شهر  توران   برندش    نماز

این سخنان افراسیاب در واقع چیزی جز بازگفت همان تعبیر خواب پیشین او نیست و این هرسه تعبیر معادلند با دو تعبیری که مغان از دو خواب آستیاگ می‌کنند .

همچنین موضوع کشتن کودک نیز در افسانۀ کیخسرو مطرح است و حتی دوبار، یکی هنگامی که فریگیس آبستن پس از کشته شدن سیاوش زبان به نفرین افراسیاب می‌گشاید . افراسیاب فرمان می‌دهد که فریگیس را چندان چوب زنند تا بچه اندازد که دیگر از ریشۀ سیاوش درخت کین نروید و تاج و تخت او را تهدید نکند، ولی پیران او را از این کار بازمی‌دارد (دفتر دوم، ۳۵۹/۲۳۰۵ به جلو) :

زنندش  همی  چوب  تا  تخم  کین            بریزد  بر  این  بوم  از  ایران زمین

نخواهم  ز بیخ  سیاوش  درخت              نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت

دوم بار آن جاست که پیران کیخسرو را به حضور افراسیاب می‌برد. با دیدن اندام پهلوانی و شیوۀ رفتن شاهانۀ کیخسرو، رنگ از رخسار افراسیاب می رود. پیران با دیدن این واکنش افراسیاب از ترس بر خود می‌لرزد و امید از جان کیخسرو برمی‌گیرد.(دفتر دوم، ۳۷۳/۲۴۸۴ به جلو) :

زمانی نگه کرد و او را بدید (افراسیاب کیخسرو را)     همی گشت رنگ رخش ناپدید

تن پهلوان (پیران) گشت لرزان چو  بید                   ز  کیخسرو  آمد دلش   ناامید

ولی پس از آن که کیخسرو به سفارش پیران در پاسخ پرسش های افراسیاب خود را به دیوانگی می زند، جان خود را نجات می‌دهد.

اختلاف دیگر میان دو افسانه در این است که در افسانۀ کوروش، آن که جان کودک را نجات می‌دهد سرشبان است نه هارپاگ؛ در حالی که در افسانۀ  کیخسرو این کار به دست پیران انجام می‌گیرد که در افسانۀ کیخسرو نقش معادل هارپاگ را دارد. ولی اگر توجه کنیم که بنا بر گزارش هردوت (کتاب یکم، بخش ۱۲۷)، کوروش در جنگ با آستیاک همین هارپاگ را به فرماندهی لشکر خود بر    می‌گزیند، پس محتمل است که در افسانۀ کوروش نیز در اصل نجات دهندۀواقعی جان کوروش ، هارپاگ بوده که اکنون از دست کوروش به پاداش می‌رسد و این توجیه با منطق افسانه نیز سازگارتر است (مقایسه شود با نقش موبد درداستان اردشیر (چاپ مسکو، ۷/۱۵۶/۱۵ به جلو) .

یک اختلاف دیگر میان دو افسانه این است که بنا بر گزارش هرودوت (کتاب یکم، بخش ۱۲۹) آستیاگ پس از دستگیرشدن به دست کوروش، هارپاگ را سرزنش می‌کند که کسی که خود می توانست پادشاه گردد، پادشاهی را به دست دیگران سپرده است. در مقابل در افسانۀ کیخسرو ، کوشش های گودرز که پیران را از خدمت افراسیاب بیرون می‌کشد و به خدمت کیخسرو درمی آورد بی‌نتیجه می‌ماند و یک جا پیران پاسخی به گودرز می‌دهد که درست سخن آستیاگ به هارپاگ است (دفتر چهارم، ۱۸/۲۴۵):

مرا مرگ باید بدان زندگی        که  سالار باشم  کنم  بندگی

ولی در اینجا، خلاف مورد پیشین، اصالت با گزارش هرودوت است. چون همۀ جنگ گودرز با پیران دست کم در کلیات روایت یک داستان پارتی‌ست که به تنۀ کهن و اصلی افسانه پیوند خورده است. داستان کیخسرو و داستان‌های پس و پیش آن، از این عناصر نو و پارتی بسیار دارند. از جمله این که پیران در کنار نقش کهن خود که مانند هارپاگ پس از پادشاه مهمترین فرد کشور است، یک نقش نو نیز دارد و آن پادشاهی ختن است. همچنین کیخسرو در جاهایی همان وردان پارتی معاصر و رقیب گودرز پارتی (میانۀ سدۀ یکم پس از میلاد) است و افسانۀ ناپدیدشدن او در پایان زندگی نیز چنان که پایین‌تر خواهد آمد عنصری نو است.

 

نقش برجسته ای که پیکر کوروش را نشان می دهد .

 

در هر حال با همۀ اختلافاتی که باز در جزئیات دو افسانه باشد، هستۀ اصلی هردو یکی است : پادشاهی (افراسیاب – آستیاگ) از ترس خوابی که دیده است، فرمان می‌دهد نوۀ دختری او (کیخسرو – کوروش) را پس از زادن از مادر بکُشند. اما آن که مامور این کار است (پیران – هارپاگ) فرمان پادشاه را اجرا نمی‌کند، بلکه کودک را به شبانان می‌سپارد. سپس تر که پادشاه از واقعیت آگاه می‌گردد، از کشتن کودک چشم می‌پوشد. سرانجام پس از آن که کودک به سن رشد می‌رسد، با سپاهی به جنگ پدر بزرگ خود می‌رود و تاج و تخت او را تصاحب می‌کند.

۲ – کتزیاس، پزشک یونانی اردشیر دوم هخامنشی (۴۰۴ – ۳۶۱)، اثری داشته است به نام «پرسیکا»، در ۲۳ کتاب که شش کتاب نخستین آن دربارۀ آشور و بقیه دربارۀ هخامنشیان بوده است. اصل کتاب متأسفانه از دست رفته‌ است، ولی قطعاتی از آن به وسیلۀ مورخان یونانی و رومی به ما رسیده است. یک خاورشناس اتریشی همۀ این قطعات را گردآوری کرده و با ترجمۀ آلمانی و برخی توضیحات منتشر نموده است :

F.W.Koniq, Die Persika des Ktesiasvon Knidos, Graz, 1972

کتزیاس شکست آستیاگ را به دست کوروش به گونه‌ای دیگر روایت می‌کند. بنا بر گزارش او (ص ۲، بند ۲) هنگامی که آستیاگ از کوروش شکست می‌خورد، به اکباتان می‌گریزد و در آن جا دختر او Amytis و همسرش Spitamas او را در کاخ شاهی پنهان می‌کنند. چون کوروش بدان جامی رسد به Oibaras فرمان می‌دهد که این زن و همسر و دو فرزند او را گرفته و شکنجه دهند. ولی آستیاگ برای آن که به آنها آسیبی نرسد، خود را نشان می دهد. سپس همان Oibaras  او را می‌گیرد و دست  پای او را می‌بندد، ولی  سپس تر کوروش او را می‌بخشد.

این گزارش شباهت دارد به پایان کار افراسیاب در شاهنامه. بنا بر گزارش شاهنامه (دفتر چهارم، ۳۱۲/۲۲۲۰ به جلو) زاهدی به نام هوم در غاری افراسیاب را که از کیخسرو گریخته و بدان جا پناه برده است، دستگیر می‌کند تا او را تحویل کیخسرو دهد. ولی در میان راه افراسیاب هوم را فریفته و در دریای چیچست ناپدید می‌گردد. چون این خبر به کیخسرو می‌رسد، گرسیوز برادر افراسیاب را به پای آب آورده و دستور می‌دهد او را شکنجه دهند. افراسیاب که تاب شنیدن فغان برادر را ندارد، از آب درمی‌آید و خود را تسلیم می کند و کیخسرو او را می‌کشد .

پیش از این که افراسیاب به غار بگریزد، نخست به کنگ دز می‌گریزد. کیخسرو در جستجوی او به این شهر آمده، بسیاری از کسان او را یافته و می‌کشد، ولی از خود افراسیاب اثری نمی‌یابد (دفتر چهارم، ۳۰۰/۲۰۲۴ به جلو). این کنگ دز ، همان گونه که پیش از این در یادداشت «کیکاووس و دیاکو» نشان دادیم، شباهت دارد به شهر اکباتان. اکنون اگر در روایت کیخسرو، موضوع گریختن افراسیاب به غار و پنهان شدن او در دریای چیچیست را بزنیم و پایان روایت، یعنی شکنجه دادن گرسیوز و پدیدارشدن افراسیاب را به روایت گریختن افراسیاب به گنگ دز وصل کنیم، روایت ما به روایت پنهان شدن آستیاگ در کاخ اکباتان نزدیکتر می‌گردد. ولی بدون این تغییر نیز، و با وجود اختلافاتی که در جزئیات دو روایت هست، باز هستۀ اصلی هر دو روایت یکی است :

پادشاهی (کیخسرو – کوروش) پادشاه دیگری (افراسیاب – آستیاگ) را که پس از شکست از او گریخته و خود را پنهان کرده است، با شکنجه دادن بستگان او ناچار می‌کند که از مخفیگاه خود بیرون آید و تسلیم گردد .

۳ – مرگ کوروش را نویسندگان یونانی گوناگون گزارش کرده‌اند. هرودوت (کتاب یکم، بخش ۲۱۴) که می‌نویسد که دربارۀ مرگ کوروش روایات گوناگونی هست و او آن روایتی را که به نظرش درست‌تر آمده است، گزارش کرده است. روایتی که هرودوت گزارش می‌کند، این است که کوروش در جنگ ماساگت‌ها کشته شد. پس از کشته شدن او، ملکۀ ماساگت ها به نام تومیریس (Tomyris) فرمان داد که نعش کوروش را یافته و سر او را در مشکی از خون آدمی کنند و سپس خطاب به او سخنانی اهانت آمیز بر زبان آورد.

بنا بر گزارش کتزیاس (ص ۴، بند ۶) کوروش در جنگ با دربیک ها ( Derrbik قومی که به یک گمان در کنارۀ رود جیحون و به یک گمان در کنارۀ رود سند باشنده بود. نگاه کنید به کتزیاس، «پرسیکا»، ص ۵۶) از برخورد نیزۀ دشمن به بالای پشت ران او زخم برمی‌دارد و سپس تر از همین زخم جان می‌سپارد .

بنا بر روایت شاهنامه (دفتر چهارم، ۳۲۷/۲۴۳۷)، کیخسرو پس از شصت سال پادشاهی دل از جهان برمی‌کند و از خداوند می‌خواهد که او را به سوی خود بازخواند. کیخسرو بر این آرزو پنج هفته شب و روز به نیایش می‌پردازد، تا آن که در پایان این مدت شب سروش در خواب بدو نمایان می‌گردد و به او مژده می‌دهد که آرزوی او پذیرفته گشت. کیخسرو چون از خواب برمی‌خیزد، پس از اندرزکردن بزرگان به سوی جهان دیگر رهسپار می‌گردد. هشت تن از پهلوانان او را همراهی می‌کنند. پس از سپردن پاره ای از راه، سه تن از پهلوانان (زال، رستم و گودرز) به سفارش کیخسرو برمی‌گردند. پنج تن دیگر (طوس، گیو، فریبرز، بیژن و گستهم) او را همچنان همراهی می‌کنند تا شب هنگام به چشمه‌ای می‌رسند. کیخسرو به همراهان می‌گوید که با سرزدن خورشید او را دیگر نخواهند دید. چون پاسی از شب می‌گذرد، کیخسرو برخاسته در آب روشن چشمه شستشو می‌کند. سپس همه می‌خوابند و چون با تابش خورشید چشم می‌گشایند، اثری از کیخسرو نیست. پهلوانان ناچار بازمی‌گردند، ولی همگی در برف جان می‌سپارند.

در نگاه نخستین میان روایت شاهنامه و آن سه گزارش پیشین، تنها یک نقطۀ مشترک با گزارش گزنفون هست و آن پدیدارشدن وجودی آسمانی یا سروش در خواب به کوروش و کیخسرو و آگاه ساختن آنان از فرارسیدن مرگ است. ولی این نقطۀ مشترک را می‌توان با توجه به گزارشی از هرودوت گسترش داد.

هرودوت (کتاب یکم، بخش ۲۰۹) گزارش می‌کند که هنگامی که کوروش با ماساگت ها می‌جنگید، یعنی زمان کوتاهی پیش از مرگش، شبی در خواب می‌بیند که از شانه‌های فرزند بزرگ هیشتاسپ (= ویشتاسپ، گشتاسپ) بالی برآمده است که یکی بر آسیا و دیگری بر اروپا سایه افکنده است. کوروش چون از خواب بیدار می‌شود، به گمان این که پسر هیشتاسپ (یعنی داریوش) اندیشۀ شوریدن به سر دارد، هیشتاسپ را خواسته، به او می‌گوید که باید بی درنگ به پارس رود و پسرش را بازداشت کند تا کوروش پس از بازگشت به پارس از او بازپرسی نماید. هرودوت سپس می‌افزاید: «کوروش چنین گفت، چون گمان می کرد داریوش آهنگ جان او کرده است. ولی فرشته ای که در خواب بدو پدیدار گشته بود، می‌خواست به او بگوید که او در این جنگ جان خواهد سپرد و کشورش به داریوش خواهد رسید.»

در روایت شاهنامه، پس از آن که سروش در خواب به کیخسرو مژده می‌دهد که آرزوی او پذیرفته شده است، به او می‌گوید جانشین خود را برگزیند (دفتر چهارم، ۳۳۷/۲۶۰۰):

سر تخت را پادشاهی گزین               که ایمن بود مور از او بر زمین

این جانشین بنا بر روایت شاهنامه لهراسپ پدر گشتاسپ است (دفتر چهارم، ۳۵۸/۲۹۱۶) که به علت گمنامی‌اش مورد پذیرش بزرگان نیست .

اکنون با مقایسۀ دو روایت شاهنامه، می‌توان گمان برد که در روایت خواب کوروش نیز، سروش به کوروش گفته بوده است که مرگ او نزدیک شده است و باید جانشین خود را برگزیند و این جانشین به سفارش سروش یا به خواستۀ خود کوروش جوانی گمنام به نام داریوش بوده است. یک چنین روایتی را باید پس از به قدرت رسیدن داریوش ساخته باشند تا به او که از شاخه ای دیگر از خاندان هخامنشی‌ست، مشروعیت بدهند. منتها چون هرودوت مورخ می‌دانسته است که پس از کوروش نخست پسرش کبوجیه به پادشاهی رسیده است، روایت را، دانسته یا ندانسته ، تغییر داده تا با واقعیت تاریخی بخواند. آنچه این گمان را نیرو می‌دهد، گزارش دیگری است از کتزیاس دربارۀ کبوجیه (ش ۷، بند ۱۲). او می‌نویسد: « کامبیز قربانی کرد، ولی از جانور قربانی خونی بیرون نیامد و او از این رویداد افسرده شد. سپس زن او رکسانه کودکی زایید که سر نداشت. کامبیز افسرده تر شد. و مغان این نشانه‌ها را چنین تعبیر کردند که او از خود جانشینی نخواهد داشت. از پس آن، شب مادر را به خواب دید که از او به علت قتلی که کرده است (کشتن برادرش بردیان) بازخواست می‌کند و این خواب او را باز افسرده‌تر ساخت .

همان گونه که هدف روایت کتزیاس مشروعیت دادن به پادشاهی داریوش است، روایت خواب دیدن کوروش به گزارش هرودوت نیز در اصل همین هدف را داشته، ولی به دست هرودوت گشتگی یافته است .

 

صحنه ای از جنگ کیخسرو و افراسیاب ، از یک نسخۀ قدیمی شاهنامۀ فردوسی

 

۴ – روایت اندرزکردن کوروش پیش از مرگ که گزنفون نقل کرده است، به صورت خیلی کوتاه در قطعات بازمانده از «پرسیکا»ی  کتزیاس نیز آمده است (ص ۵، بند ۸ ). در حالی که در گزارش گزنفون تنها سخن از این است که  کوروش پسر بزرگ خود ، کامبیز را به جانشینی خود برگزید و پسر کوچک خود تانااوگزارس را (Tanyozarkes در «پرسیکا»، Tanaoxares در «آیین کوروش»، لقب بردیا یا سمردیس است و معنی آن «تهمتن» یا «کمان کش» است) ساتراپ ماد و ارمنستان و کادوسیان (Kadusi، قومی که میان دریای خزر و دریای سیاه باشنده بود)، نمود، در گزارش کوتاه کتزیاس شرح دیگری آمده است. در این جا کوروش پسر بزرگ خود را جانشین خود، یعنی شاه شاهان، پسر کوچک را ساتراپ باکتریان (بلخ) و خوارزم و پارت و Karmani، و از دو پسر Spitamas که بنا بر گزارش کتزیاس شوهر نخستین Amytis دختر آستیاگ بود.(ص ۲، بند ۲)، یکی را به نام  spitakes  ساتراپ Derbik و دیگری را به نام  Megabernes  ساتراپ Barkani می‌نماید.

بدین ترتیب گزارش کتزیاس به پایان روایت کیخسرو نزدیک تر است. چون در این جا نیز کیخسرو تنها به گزینش لهراسپ به جانشینی خود بسنده نمی‌کند، بلکه فرمانروایی بخش هایی از کشورش را نیز به پهلوانان واگذار می‌نماید، بدین ترتیب که منشور نیمروز را به رستم، منشور اصفهان و قم را به گودرز و منشور خراسان را به طوس می‌دهد (دفتر چهارم ۳۵۵/۲۸۷۰ به جلو).

بنا بر گزارش کتزیاس، پس از آن که کوروش جانشین خود و ساتراپ‌ها را برمی‌گزیند، سپس دست راست آنها را به نشان دوستی و هم پیمانی روی دست راست Amareges می‌نهد. این مرد یکی از یاران نزدیک کوروش بود و درواقع نقش جهان پهلوان یا سالار لشکر را داشت و می توان نقش او را در روایت کیخسرو هم با رستم مقایسه کرد و هم با طوس که گذشته از منشور خراسان، مقام سپهسالاری را نیز دارد (دفتر چهارم، ۳۵۷/۲۹۱۱).

۵ – و امّا اندرز کوروش در گزارش گزنفون نیز در آغاز همخوانی جالب توجهی با روایت کیخسرو دارد. در آن جا کوروش نخست زبان به شرح پیروزی های خود گشوده و می‌گوید: « چون درگذرم، شما باید در همۀ کردار و گفتار خود نشان دهید که من انسانی خوشبخت بودم. زیرا در زمانی که من هنوز کودک بودم همۀ آن خوشبختی را که کودکی می‌تواند داشته باشد، داشتم. و چون به جوانی رسیدم باز جز این نبود. با گذشت زمان گمانم بر این بود که نیروی من همیشه رو به فزونی دارد، چنان که در پیری نیز خود را به همان توان زمان جوانی می‌دیدم. هیچ کار و آرزویی نبود که من در آن به هدف خود نرسیده باشم. من دوستان خود را خوشبخت و دشمنان خود را مطیع ساختم. میهن من که در آسیا نامی نداشت، اکنون که از آن رخت می‌بندم، در اوج شهرت است …». کوروش سپس می‌افزاید: «اما این هراس که مبادا در آینده بدی بینم یا بشنوم یا تحمل کنم، همیشه مرا همراهی می‌کرد و نمی‌گذاشت که از آنچه کرده‌ام بر خود ببالم و شادی ورزم.»

کیخسرو هنگام درگذشتن از جهان با خود چنین می‌اندیشد (دفتر چهارم، ۳۲۷/۲۴۳۷ به جلو) :

بر این گونه تا سالیان گشت شست         جهان شد همه شاه را زیر دست

پر اندیشه شد  مایه ور  جان  شاه            از  آن رفتن  کار  و  آن دستگاه

همی گفت :  هرجا  از   آبادبوم                ز هند و ز چین اندرون تا به روم،

هم   از   خاوران   تا   در  باختر              ز  کوه  و  بیابان  و  از  خشک و تر،

سراسر  ز ب دخواه  کردم  تهی             مرا  گشت   فرمان  و   گاه  مهی

جهان از بداندیش بی بیم گشت               فراوان  مرا  روز  بر  سر  گذشت

ز   یزدان    همه    آرزو   یافتم                وگر  دل  همی سوی  کین  تافتم

و سپس از هراس خود سخن می‌گوید:

روانم نباید که آرد منی                        بداندیشی و کیش آهرمنی

شوم بدکنش همچو ضحاک و جم            که با تور و سلم اندر آمد به زَم…

به یزدان شوم یک زمان ناسپاس              به روشن روان اندرآرم هراس

ز من بگسلد فرًه ایزدی                        گرایم به کژی و راه بدی

از آن پس بر آن تیرگی بگذرم                به خاک اندر آید سر و افسرم،

به گیتی بماند زمن نامِ بد                     همان پیش یزدان سرانجامِ بد

تبه گردد این گوشت و رنگ رخان             بریزد به خاک اندرون استخوان

هنر کم شود، ناسپاسی به جای               روان تیره ماند به دیگرسرای

گرفته کسی تاج و تخت مرا                    به پای اندر آورده بخت مرا

ز من مانده نام بدی یادگار                     گل رنج های کهن گشته خار

من اکنون چو کین پدر خواستم                جهانی به خوبی بیاراستم،

بکشتم کسی را که بایست کشت              که بُد کژً و با راه یزدان درشت،

به آباد و ویران درختی نماند                   که منشور بخت مرا برنخواند،

بزرگان گیتی مرا کهترند                        وگر چند با گنج و با افسرند،

سپاسم ز یزدان که او داد فر                    بدین گردش اختر و پای و پر ،

کنون آن به آید که من راه جوی              شوم پیش یزدان پر از آب روی

مگر همه بدین خوبی اندر نهان                 پرستنده کردگارِ جهان،

روانم بدان جای نیکان برد                      که این تاج و تخت مهی بگذرد

نیابد کسی زین فزون نام و کام                بزرگی و خوبی و آرام و جام

 

کیخسرو سپس هنگام نیایش باز از همین هراس خود سخن می‌گوید(۳۲۹/۲۴۷۷ به جلو) :

 

بگردان ز  جانم  بد  روزگار                       همان چارۀ دیوِ  آموزگار

بدان تا چو کاووس و ضحاک و جم           نگیرد هوا بر روانم ستم …

و سپس تر باز همین سخنان را در حضور پهلوانان یاد می‌کند (۳۴۶/۲۷۴۲ به جلو):

کنون من چو کین پدر خواستم             جهان را به پیروزی آراستم

بکشتم کسی را کز او بود کین            و زو جور و بیداد بُد بر زمین،

به گیتی مرا نیز کاری نماند                 ز بد گوهران یادگاری نماند:

هر آن گه که اندیشه گردد دراز            ز شادی و از دولت دیریاز،

چو کاووس و جمشید باشم به راه      چو ایشان ز من گم شود پایگاه،

چو ضحاک ناپاک و تور دلیر                که از جور ایشان جهان گشت سیر،

بترسم که چون روز بر نخ کشد          چو ایشان مرا سوی دوزخ کشد

چنان که می بینیم در هر دو گزارش، نخست سخن از گسترش قدرت و پیروزی بر دشمنان و رسیدن به همۀ آرزوها و خواسته هاست، و سپس در پایان، سخن از هراس است. هراسی که کیخسرو و کوروش در دم مرگ از آن سخن می‌گویند، هراس از گرفتاری در چنگال غرور و منیِ ناشی از کسب قدرت زیاد است که مبادا آنها را به ناسپاسی کشاند و سرانجام فرًه ایزدی از آنها بگسلد؛ چنان که از جمشید (الگوی موضوع «سوء استفاده از قدرت» در فرهنگ ایرانیان) گسیخت و سقوط کرد .

۶ – و اما پایان روایت کیخسرو، یعنی زنده پیوستن او به سروش، ظاهرا معادلی در افسانۀ کوروش ندارد. ولی آیا با توجه به گزارش هرودوت (کتاب یکم، بخش ۲۱۴) که می‌گوید دربارۀ مرگ کوروش روایات  گوناگونی هست، و با توجه به مقام کوروش در میان ایرانیان، نمی توان احتمال داد که روایت مشابهی نیز دربارۀ جاودانگی کوروش رواج داشته بوده است؟ از سوی دیگر این نیز محتمل است که روایت کیخسرو که بر طبق آن همراهان او، از آن میان دو تن از شاهان پارتی گیو و بیژن، نابود می‌گردند، بدون الگوی کهن و از ساخته های پایان عصر پارتی باشد. با این روایت خواسته‌اند به موضوع جاودانگی کیخسرو که یکی از جاودانان دین زردشت است، به کمک منطق افسانه واقعیت تاریخی  بدهند. ولی در این افسانه سازی طوس را که خود مانند کیخسرو از جملۀ جاودانان است ، به کشتن داده‌اند.

فقط روایت چشمه که کیخسرو پیش از پیوستن به سروش، در شب تاریک در آب روشن آن شستشو می‌کند و در واقع با این کار عمر جاویدان می یابد، در صورتی از اسطورۀ چشمۀ آب زندگی‌ست.

۷ – بنا بر آنچه در بخش ۵ این گفتار رفت، روشن می‌گردد که روایت اندرز کوروش پیش از مرگ، با آن که در گزارش گزنفون آرایش یونانی یافته است، به یک اصل ایرانی برمی‌گردد که بازماند آن را ما در شاهنامه در اندرز پادشاهان پیش از مرگ می‌بینیم، از آن میان : اندرز منوچهر به نوذر (دفتر یکم، ۲۷۵/۱۵۷۹ به جلو)، اندرز کیقباد به کیکاووس (دفتر دوم، ۳۵۷/۱۷۶ به جلو)، اندرز کیخسرو به ایرانیان (دفتر چهارم، ۳۶۱/۲۹۵۹ به جلو)، اندرز اردشیر به شاپور (چاپ مسکو، ۷/۱۸۶/۵۴۴ به جلو)، اندرز شاپور به اورمزد (چاپ مسکو، ۷/۱۹۹/۷۸ به جلو)، اندرز اورمزد به بهرام (چاپ مسکو، ۷/۲۰۳/۳۳ به جلو) و اندرز نوشروان به ایرانیان و هرمزد (چاپ مسکو، ۸/۳۰۴/۴۲۷۸ به جلو).

پیش از این نیز نگارنده در دو تا از یادداشت های خود (ایران شناسی ۱۳۷۳/۲، ص ۴۴۲ -۴۴۹) مطالبی دربارۀ همخوانی های «آیین کوروش» از گزنفون و شاهنامۀ فردوسی آورد. ما در فرصتی دیگر باز با ذکر شواهدی بدین موضوع بازخواهیم گشت. در زیر، تنها به ذکر چند نمونه از همخوانی های دیگری که میان همین بخش اندرز کوروش و مطالب شاهنامه عموما هست، اشاره می‌کنم :

از این نمونه است، یکی اندرز کوروش به دو پسر خود در لزوم پشتیبانی برادر از برادر و سودمندی حاصل از آن (بند ۱۴ -۱۵).کوروش از جمله می گوید : «امکانات ارزشمندی را که خدایان به همۀ برادران برای استوارساختن پیوند طبیعی میان آنها داده است، ضایع مسازید.» و در شاهنامه آمده است (دفتر سوم، ۸۵/۹۵۶ به جلو) :

ز دانا تو نشنیدی این  داستان             که  برگوید  از   گفتۀ  باستان،

که گر دو برادر نهد پشت پشت            تن کوه را خاک ماند به مشت!

و یا این که، کوروش در هستمندی روان پس از مرگ (بند ۱۷ -۲۰) از جمله  می‌گوید: «هنگامی که روان پاک از تن جدا گردد، جای گمانی نیست که به والاترین درجه از تعالی خواهید رسید و چون آدمی نیست گردد، همۀ اندام های او به گوهر اصلی خود (یعنی خاک) بازمی گردند، مگر روان که پایدار می‌ماند.»

در شاهنامه بدین موضوع فراوان اشاره شده است، از آن میان (دفتر چهارم، ۱۷۳/۵۴) :

وُ زان پس تن جانور خاک راست           روانِ روان معدن پاک راست

دیگر این که، کوروش دربارۀ اهمیت خواب به کامبیز می‌گوید (بند ۲۱): « … و اما در خواب است که روان آدمی به پیشگاه ایزدی نزدیکی ویژه می‌یابد و آینده را پیشاپیش می‌نگرد و…»

در شاهنامه اعتقاد به خواب و دیدن رویدادهای آینده در خواب دارای مثال های فراوان است. ما در این جا تنها به نقل یک مورد که با سخن بالا همخوانی کامل دارد بسنده می‌کنیم (چاپ مسکو، ۸/۱۱۰/۹۶۷ به جلو):

نگر خواب را بیهده نشمری                  یکی بهره دانی ز پیغمبری …

روانهای روشن بیند به خواب                 همه بودنیها چو آتش بر آب

دیگر این که، کوروش به پسران خود سفارش می کند (بند ۲۶): «پس از مرگ من، به محض آن که پیکر مرا پوشاندید، دیگر نه خود به من بنگرید و نه بگذارید دیگران بنگرند.»

در شاهنامه اسفندیار در دم مرگ به وسیلۀ پشوتن به مادرش پیام می‌فرستد (چاپ مسکو، ۶/۳۱۱/۱۵۰۳ به جلو) :

برهنه مکن روی بر انجمن                مبین نیز چهر من اندر کفن

ز دیدار زاری بیفزایدت                    کس از بخردان نیز نستایدت

بنابر آنچه رفت، باید هویت ایرانی اندرز کوروش در گزارش گزنفون ثابت شده باشد، و نیز این که قالب ادبی اندرز یکی از قالب های کهن در ادبیات ایرانی است.

در گزارش کوتاهی که کتزیاس از وصیت کوروش آورده است، پس از آن که کوروش حدود فرمانروایی دو پسر خود و دو پسر زن خود را تعیین می‌کند، به آنها می‌گوید: «در همۀ کارها به فرمان مادر خود باشید!» این جمله گویا کهن ترین گزارش دربارۀ وظیفۀ احترام به مادر در فرهنگ ایرانی است که آن هم باز در شاهنامه دارای مثال های فراوانی است.

 

برگرفته از : پایگاه ایران بوم ، به نقل از : مجلهٔ ایران‌شناسی، سال هفتم، بهار ۱۳۷۴، شمارۀ ۱ .

 

 

نظر شما