۲۲ - فروردین - ۱۳۹۹
نوشتۀ : عقاب علی احمدی


۱

–   اینو می شناسی ؟

–   نه ، دایی جان !

–   شهابه … پسردایی ات !

با پدر و مادر و برادرها روی سکوهای سیمانی ایستگاه راه آهن ایستاده بودیم. مسافرانی شتابزده خود را به قطار می رساندند. من که پسربچه ای بودم، با نگاهی پرسشگر به پسربچه ای دیگر که کنار شهاب ایستاده بود، نگاه کردم .

دایی گفت : اگه گفتی این  کیه ؟

–    نمی دانم  …

–   شاهینه … پسردایی ات!

من به برادرهایم نگاه کردم و سه تایی وارد جهان دیگری شدیم  که در آن خویشاوند می توانست همسن و سال خودت باشد . پیش از آن دایی و عمو و عمه و پدربزرگ و مادربزرگ دیده بودیم، اما پسردایی همسن و همقد ، نه . قطار سوت کشید و به سوی اهواز به راه افتاد. زیر نور نقره ای مهتاب که ایستگاه راه آهن را روشن کرده بود، با پسردایی ها به سوی خانه به راه افتادیم .

روز اول به گشت و گذار در حیاط خانه و بالارفتن از درختان سیب و تارزان بازی روی درخت شلیل گذشت . تکه ای شیلنگ را به یکی از شاخه های کلفت درخت شلیل آویزان کردیم و به نوبت، دو سر شیلنگ را می گرفتیم و در هوا از ایوان خانه به آن سوی باغچه، پرواز می کردیم  و هنگام پرواز، مانند تارزان در کارتون های آمریکایی صدا می زدیم : آیی آیی .. ایی ایی … ایی ایی …

روز دوم از فروشگاه خرازی قلاب ماهیگیری خریدیم .یک سر تکه نخی سفید و کلفت را از سوراخ ته قلاب گذراندیم و نخ را به تکه ای چوب بستیم و اینطوری قلاب را آماده کردیم . برای ماهیگیری به کنار رودخانه ای که در بالای بخش جاری بود، رفتیم . در کنار رودخانه تپه ای که بازماندۀ خرابه های روستایی قدیمی بود ، خودنمایی می کرد. در بستر رودخانه ، جا به جا ، نی روییده بود. آب چنان زلال بود که زیر نور آفتاب، ماهی های کوچک را می شد دید که تا لب آب پیش آمده بودند. خرچنگ ها روی ماسه های کنار رودخانه ، زیر آفتاب خود را به این سوی و آن سوی می کشیدند و گوش ماهی های خاکستری و سفید کوچک و بزرگ روی ماسه ها دیده می شدند . گاهگاه صدای قورباغه ای، سکوت تکرارناپذیر آن روزها را می شکست. تکه ای خمیر به نوک قلاب زدم و شهاب قلاب را در آب انداخت . نخ قلاب را که سفید بود، از روی آب می دیدیم که تا کجا زیر آب فرو رفته است. ده دقیقه بعد، یک ماهی کوچک به قلاب افتاد و شهاب قلاب را از آب بیرون کشید. این اولین ماهی ای بود که گرفتیم. بعدها دانستیم، نخ قلاب ماهیگیری باید نخ نایلونی بی رنگ باشد .

۲

همراه خانواده از مینی بوس پیاده شدیم و در کوچه باغی از کوچه باغ های خوانسار که بی گمان ، کوچه ای از کوچه های بهشت بود، به راه افتادیم . کوچه باغ  در سطحی  پایین تر از باغ های بالادست خود قرار داشت و با بالارفتن از دیواره های سنگی که با چیدن تکه سنگ بر روی هم بالا رفته بود ، می شد وارد باغ ها شد . از برابر کارگاه ساخت قاشق چوبی و فروشگاه لوازم فرش بافی و نعلبندی و و کارگاه آهنگری گذشتیم و به پهنه ای  رسیدیم که درختان گردو در آن سر به فلک کشیده بودند. درختان سیب و زردآلو، تنها با جلوه ای که تنها در نقاشی ها از آنها دیده بودم ، پر از میوه بودند و چند تایی هم زیر بار کمرشان خم شده بود .

ناگهان برادرم  با تعجب گفت : شاهین !

من با ناباوری نگاه کردم و شهاب و شاهین را نزدیک یک در چوبی دولنگه دیدم . آنها دم در خانۀ پدربزرگ شان ایستاده بودند .

صبح روز بعد با برادرها و شهاب و شاهین به کشف باغ رفتیم . نمی دانم، دیگر کی آن سکوت شگفت انگیز و آرامش آن پهنۀ سبزرنگ را در کجا می توانم ببینم ؟ چند گردوی سبز از پای درختان گردو برداشتیم. اما نمی دانستم اینها گردو هستند. به کنار جویی پهن که از کنار باغ می گذشت و کشتزارهای سیب زمینی را آبیاری می کرد، رفتیم. درختان تبریزی در آن سوی جوی سر به آسمان رسانده بودند . در آنجا شهاب یک گردو را روی یک سنگ کوچک پهن گذاشت و یا تکه سنگی دیگری روی گردو کوبید و پوستۀ سبزرنگ روی آن جدا شد و به گردویی که ما دیده بودیم ، شبیه شد. همان جا گردوها را شکستیم و خوردیم. اما هنگامی که بلند شدم ، دیدم همه چیز دور سرم می چرخد. نزدیک بود به زمین بخورم که دستی مرا گرفت. با تعجب نگاه کردم و دیدم مادربزرگ شهاب است. پیرزن با مهربانی گفت : گردو چرب است . این دوران سر به خاطر گردو خوردن زیاد است.

۳

یکی از روزهای امردادماه بود . با شنیدن صدای در رفتم و در را باز کردم. پدر پشت در بود؛ از تهران برگشته بود. سرم را به سوی حیاط برگرداندم و گفتم : بچه ها ، بابا ! مادر و برادرها و خواهر به استقبال پدر آمدند. پدر دست و روی اش را شست و آمد و کیف سیاه چرمی اش را باز کرد و گفت: اگر گفتید، چه برای تان آورده ام ؟

هر کدام چیزی گفتیم : یکی گفت ، لباس ؛ یکی گفت، شیرینی ؛ یکی گفت ، کتاب .

پدر دست در کیف کرد و چند کتاب بیرون آورد و به یکی یک ما داد. بعد چند پاکت نامه را بیرون آورد و گفت : اگر گفتید اینها چیست ؟

پاکت ها را بازکردیم : درون پاکت ها چند کارت پستال بود که روی هر کدام تصویر زیبای یک هواپیما دیده می شد . پشت کارت متن شادباش نوروزی نوشته شده بود که امضای شهاب و شاهین پای آنها بود . از پدر پرسیدم : کارت پستال نوروز! الان ؟ !

پدر گفت : پستچی کارت پستال هایی را که شما در اسفندماه فرستادید ، به در خانۀ دایی برده و چون آنها در خانه نبوده اند ، از بالای در به داخل انداخته است. پسر همسایه چون هنوز مدرسه نمی رفته ، نتوانسته نوشتۀ روی پاکت ها را بخواند و خیال کرده که این پاکت ها مال آنها است. چون کارت ها رنگی بوده پسرک با آنها بازی می کرده است . یک روز شهاب و شاهین کارت ها را در دست او دیده اند و پس از خواندن متن پشت آنها، فهمیده اند که شما برای آنها کارت شادباش نوروزی فرستاده اید. حالا با اینکه دیر شده بود، این کارت ها را در پاسخ شادباش شما به من دادند تا برای شما بیاورم .

۴

شهاب هنوز نوجوان بود که پدرش متوجه استعداد هنری او شد. چنین شد که نزد پدر که نقاش و خطاط بود ، آموزش های آغازین را گذراند و با گذراندن دوره های آموزشی و کوشش بسیار، در خوشنویسی به مقام استادی انجمن خوشنویسان ایران دست پیدا کرد . سالیان سال او در کنار کار خود در بخش تبلیغات اداره، بی سروصدا و آرام و کوشا، در خانه به آفرینش هنری سرگرم بود. او در نقاشی شیوه ای واقعگرایانه داشت . موضوع تابلوهایی که از او به یادگار مانده است، نشان دهندۀ روحیۀ حساس اوست؛ روحیه ای حساس که سرانجام او را در جوانی گرفتار بیماری قلبی کرد. با این همه، او با همۀ فروتنی و ادبی که از آن برخوردار بود، روحیۀ شوخ خود را تا آخر حفظ کرد و با بذله گویی ها و شوخی هایش جمع های خانوادگی را همراهی می کرد.

شهاب جعفری نژاد در یکی از نمایشگاه هایی که از آثارش برپا شده بود .

۵

امروز سی روز است که در قرنطینه ایم و دو روزست که آسمان یک بند می بارد . نیمروز است که خبر می رسد، شهاب از میان ما رفت. آفرینندۀ آنهمه احساس و زیبایی و ظرافت بر بوم نقاشی و کاغذ از میان ما رفته است . مرگ او در چنین روزهایی سخت و نفس گیر، اندوه مرا چندبرابر می کند. او را از دست داده ام ؛ اما نه عقل، نه دین، نه دانش و نه اخلاق به من اجازه نمی دهد، از قرنطینه بیرون بیایم و برای تسلیت و همدردی به نزد خانوادۀ او بروم .

                                                                                                          21 فروردین ۱۳۹۹             

نظر شما