نوشتۀ : محمد راکبی rakebi26@gmail.com
خروشان چشمه ای بودی ، زلال و پاک و رویایی
درخشان گوهری بودی ، نماد شور و شیدایی
من و یاران همه در غم، عزیز دل بودی «دالی»
کجا رفتی؟ چه شد ناگه؟ همه سوگ است و تنهایی
چند روزی بود، شاید کم تر از یک ماه که پس از چند سالی فاصله بار دیگر همکاری ام را با برادران نایینی شروع کرده بودم. این بار نه در آتلیۀ «ماهنامۀ صنعت حمل و نقل» و آن فضای دوست داشتنی اش که در آتلیۀ « ماهنامۀ پیام امروز ». برخلاف آن سال های قبل این بار روزهای خیلی دلچسبی برایم نبود؛ نه به جهت فضای مجله که به دلیل ناکارآمدی من کار با در دستگاه های کامپیوتری که به تازگی در برخی از نشریات جایی برای خودش باز کرده بود. من و بسیاری از بروبچه های آن روزها، بدجوری به قیچی و تیغ و بوی چسب کرپ عادت کرده بودیم. اگر هم روزی بنا می شد طرح جلد و آگهی داشته باشیم، ما بودیم و یک خروار کاغذ و مقوای رنگی و قلم مو و رنگ گواش و … و حداکثر رنگ اسپری و آنهایی هم که از ما مدرن تر بودند ، شاید یک قلم ایربراش و یک پمپ باد.
روزهایی که آنچه بر روی صفحه نشریه ها می آمد، اثر ذهن های پویا و انگشتان گویا بود. طرح ها هر یک حرف ها برای گفتن داشتند و ذهن کنجکاو مخاطبان خود را به نوعی جویایی می داشتند. کامپیوتری نبود که به ما بگوید چه بکنیم و چه نکنیم ؛ خودمان بودیم که می دانستیم چه باید بکنیم و چه نباید بکنیم . بگذریم از آن روزهای سخت که من و بسیاری از هم دوره ای های من بدجوری داشتیم با صفحه کلید کامپیوترها کشتی می گرفتیم ؛ و سخت تر آن که بنا شده بود، اختیار ذهن و چرخش دست و انگشتان خود را به ارادۀ ماشین بسپاریم .
آری ، در همان روزهای «چه کنم» و «چه نکنم» بود که پیغامی توسط یک دوست مشترک به دستم رسید. پیغام از جانب «دالی» عزیز بود. آن روزها حدود ده سالی می شد که از آشنایی و همکاری و دوستی ما می گذشت. همان روز پیغامش را بر چشم گرفتم و راهی آدرسی که داده بود، شدم. شمارۀ اول روزنامه داشت صفحه بندی – و به قول بچه های امروزی : صفحه آرایی – می شد. البته آن جا هم چند مدتی بود که سعی کرده بودند سیستم ماشینی را پیاده کنند که به هر دلیلی نشده بود. وقتی آن جا رسیدم و از پله های ساختمان بالا رفتم تا به آتلیه- آتلیه که نه ، به محوطه صفحه بندی روزنامه – برسم ، بین راه دالی عزیز به استقبالم آمد و با صدای بلند و رسای خود گفت : آقای شمس ! این هم آچار فرانسه ای که می گفتم . البته او محبت داشت و مبالغه می کرد. مدت ها بود ندیده بودمش . پس از این دست و روبوسی کوتاه ، گفت : «عجله کن ! چند صفحه ای هم بسته شده و باید روزنامه را هر چه زودتر بفرستیم .»
من هم در کنار دو سه نفری که مشغول صفحه بندی بودند و بعدها جزو دوستان خوب من شدند، شروع به صفحه بندی کردم. آن روز غروب تا پاسی از شب مشغول کار بودم و سرعت و شدت کار اجازه نداد که خیلی توی نخ صفحه های روزنامه بروم ، اما فردا صبح که راهی محل روزنامه شدم جمعیت های انبوهی که جلوی دکه های روزنامه فروشی جمع شده بودند، نشان از یک اتفاق نو داشت؛ تولد روزنامه ای که نه تنها خواندنی بود که تماشایی هم بود . همچون سفره ای که قبل از شروع به خوردن غذای درونش، میل و اشتیاق خوردن را برمی انگیزد. و اینگونه شد که دالی عزیز وجه دیگری را در صفحات روزنامه ها گشود : « قبل از آنکه بخوانیمش، ببینیمش . »
پی نوشت :
۱.«دالی» کوتاه شدۀ نام « احمدرضا دالوند» بود که به نام سالوادور دالی ، نقاش اسپانیایی هم اشاره داشت . دوستان دالوند از او با کلمۀ « دالی » یاد می کردند .
نظر شما