۲ - مهر - ۱۳۹۱
دکتر حسین دهشیار


 

درآمد

ناآرامی‌ها در جهان عرب چنان دامنه و ژرفایی دارد که بی‌گمان بررسی‌های تاریخی گسترده‌تری را طلب‌ می‌کند. تاریخ منطقه نشان می‌دهد سرازیرشدن مردمان به «خیابان‌های عرب» بیشتر برای ابراز خشم و بیزاری نسبت به بیگانگان و استعمارگران بوده است؛ ولی این بار چنین نیست. شهروندان به میدان آمده‌اند تا نقشی کارساز بازی کنند، نه برای اعلام ایستادگی در برابر دشمنان و نیروهای متجاوز بیرونی، بلکه برای عقده‌گشایی و رساندن فریاد خود به آسمان از رنج‌ها و کمبودهای دیرپا و پایمال‌شدن حقوق و آزادی‌هایشان در گذر دهه‌ها. به سخن دیگر، آنان میدان‌های شهرها را به محل بیان درددل‌های همگانی تبدیل کرده‌اند. حال پرسش این است که، چرا میدان‌ها میعادگاه توده‌ها، زن و مرد، پیر و جوان و پایین‌دست و بالادست شده است؟ بی‌گمان می‌شود دلایل گونه‌گونی آورد و آنها را معیار و شاخص تحلیل قرار داد و ممکن است همۀ آنها نیز درست باشد؛ ولی همۀ تحلیل‌ها اعتباری یکسان ندارند. برای گروهی تحلیل‌های روان‌شناسانه و معطوف به فرد بیشتر مطرح است، در حالی‌که بسیاری کسان بر ساختارهای حاکم انگشت می‌گذارند. به هر رو با توجه به در کار بودن عواملی همچون سطح توسعۀ اقتصادی، ماهیت ساختار سیاسی، معادلات اجتماعی و الگوهای پذیرفته شدۀ فرهنگی، بهره‌گیری از آمیزه‌ای از تحلیل‌ها در دو سطح خرد و کلان برای درک چرایی و چند و چون «بهار عرب» ضرور به نظر می‌رسد.

از جنگ‌های صلیبی تا جنگ جهانی یکم ویژگی‌های دینی و مذهبی، جمعیّتی، سرزمینی، نظامی و منابع طبیعی ارزشمند خاورمیانه، در درازای تاریخ پای قدرت‌های خارجی را به این منطقه کشانده شده است. برای نمونه، دولت عثمانی و قدرت‌های استعمارگر غربی، برای نمونه، بر پایۀ تعریفی که از نیازهای خود داشتند، صدها سال در این منطقه به تاخت و تاز پرداختند. حضور شوالیه‌های اروپایی در «سرزمین مقدس» که از ۱۰۹۵ تا ۱۲۹۱ میلادی به درازا کشید و نبردهای خونین میان لژیونرهای فرانسوی و استقلال‌خواهان الجزایری از ۱۹۵۴ تا ۱۹۶۲ را شاید بتوان از برجسته‌ترین نمادهای تجربۀ تلخ عرب‌ها از قدرت‌های اروپایی دانست. آنچه این تجربه را اهمیّت و اعتبار تاریخی می‌بخشد و توجه به آن ‌را در بحث پیرامون بهار عرب ضرور می‌سازد، اثر آن در برهم‌زدن سیر طبیعی دگرگونی‌ها در منطقه است. خاورمیانه که بزرگ‌ترین امپراتوری‌های تاریخ از آن سر برآورده بودند، در سایۀ دخالت‌های دولت عثمانی و قدرت‌های اروپایی به شیوه‌های گوناگون، گرفتار سستی و ایستایی شد. ایستایی به جای پیشرفت و فرمانبری و دست‌وپا بستگی به جای گردن‌فرازی و بلندپروازی نشست و معادلات سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی در خاورمیانه، سرشت طبیعی خود را از دست داد. استعمارگران غیربومی به ایفای نقش در همۀ حوزه‌های زندگی در جهان اسلام پرداختند. کشورهای اروپایی در درون مرزهای خود با حضور استثمارگرایانۀ بیگانگان روبه‌رو نشده بودند و تعاملات اجتماعی و الزامات برخاسته از کارکرد ساختارها و دگرگونی آرام ارزش‌ها، سیما و درونمایۀ زندگیشان را رقم می‌زد و همه‌ چیز نشان از جریان طبیعی تحوّلات داشت. ولی بی‌گمان در مورد جوامع در خاورمیانۀ عربی نمی‌توان از چنین فرایندی سخن به میان آورد. از سال‌های پایانی سدۀ یازدهم میلادی، حوزه‌های اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و اقتصادی در جهان عرب، سخت از سیاست‌ها و رویکردهای قدرت‌های بزرگ اروپایی اثر پذیرفته است. البتّه سلطه‌گری دولت عثمانی و نیز کشمکش‌های دیرپای آن دولت با دولت‌های اروپایی در این منطقه را نباید از یاد برد. دولت‌های اروپایی و عثمانی در راستای منافع خود، مسیر تحوّلات در زمینه‌های گوناگون را سمت‌وسو می‌دادند و تعادل نیروهای اجتماعی را بر هم می‌زدند. آنها، به‌ویژه اروپاییان، در گذر زمان در پرتو توسعۀ اقتصادی، پیشر‌فت‌های تولیدی و تکنولوژیک و توانمندی نظامی بر مردمان در خاورمیانۀ عربی برتری یافته بودند و همین، زمینه را برای حضور استثمارگرایانۀ آنها در منطقه و برهم‌زدن معادلات تاریخی فراهم آورد. قدرت‌های بیگانه از سال‌های پایانی سدۀ یازدهم به شیوه‌های گوناگون و به مناسبت‌های متفاوت به ایفای نقش پرداختند. هدف غایی این بازیگران با همۀ تفاوت‌هایی که داشتند، حفظ منافع، بالابردن جایگاه خود در سطح بین‌المللی و بهبودبخشیدن به اوضاع داخلی‌شان بود. از همین‌رو سیاست خود در خاورمیانه عربی را بر این پایه نهادند که کارها در همۀ زمینه‌ها به‌گونه‌ای پیش رود که منافع استعمارگران به خطر نیفتد. در میان نیروهای بیگانه، اروپاییان بیشترین نفوذ و اثرگذاری را در منطقه داشتند. آنچه پیروزی‌‌‌شان را تضمین می‌کرد، توانمندی در زمینه‌های گوناگون سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی، نظامی و تکنولوژیک بود. توانمندی‌های چشمگیر آنها، کمترین فرصتی برای ملت‌های این منطقه پدید نیاورد تا در مسیری که به گونۀ طبیعی می‌بایست بپیمایند، قرار گیرند.

جهان عرب: جهانی ساختگی

تا پایان قرون وسطا در ۱۳۰۰ میلادی، اروپاییان کمابیش در همان قطاری نشسته بودند که ملت‌های خاورمیانه در آن بودند. در آن روزها، آنها در ایستگاه «عصر جدید» از این قطار پیاده شدند و در خطّی متفاوت به قطاری دیگر سوار شدند. در این مسیر تازه، رفته‌رفته ویژگی‌های زندگی دستخوش دگرگونی شد. ساختار اقتصادی کشاورزی ارباب – رعیّتی رفته‌رفته جای خود را به ساختار اقتصادی سرمایه‌داری (سرمایه‌داری بازرگانی) داد و سرمایه‌داری، ساختارهای فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و تکنولوژیک متناسب با خود را می‌طلبید. از آن هنگام، سطح متفاوت توسعه در همۀ زمینه‌ها برای اروپاییان رقم خورد؛ توانمندی‌هایشان رو به فزونی نهاد و سطحی متفاوت از قدرت نظامی، مکانیزم‌های سیاسی، رفاه و پیشرفت و تعریفی تازه از پدیده‌ها رخ نمود. به سخن دیگر، زندگی در اروپا یکسره دگرگون شد و مؤلفه‌های مدرنیته در جوامع اروپایی ریشه دواند. نخستین پیامد این محیط تازه، نیروی رزمی سرکوبگر مبتنی بر تکنولوژی پیشرفته بود. هنگامی که در سدۀ پانزدهم دولت عثمانی راه دادوستد با خاور زمین را بر روی اروپاییان بست، آنان به توسعۀ نیروی دریایی پرداختند تا بر این مشکل چیره شوند. «تاریخ ملّت‌ها» در چارچوب محیط‌های متفاوت زیست و نه به علّت تفاوت‌های بیولوژیک، مسیرهایی متفاوت برای آنها رقم زده است.»۱ محیط متفاوتی که در اروپا پس از قرون وسطا پدید آمده بود، سبب شد که توانمندی‌ نظامی از نظر کیفی و اثرگذاری، سخت افزایش یابد. قدرت فزایندۀ آتش و مانوور، راه ورود اروپاییان به خاورمیانه را گشود. در سدۀ نوزدهم دولت‌های اروپایی، سراسر خاورمیانه را هدف گرفته بودند و دولت عثمانی می‌کوشید از هر راه و به هر شیوه جایگاه خود را حفظ کند. در همین راستا بود که دولت عثمانی دست به تأسیس دستگاه بوروکراتیک زد تا از توان مدیریّتی بهتری برخوردار شود و از این راه فشار اروپاییان را کاهش دهد؛ ولی تکنولوژی نظامی قدرت‌های اروپایی پیشرفته‌تر از آن بود که با این‌گونه کارهای ناچیز و پراکنده مهار شود. نیروی نظامی اروپاییان و پیروزی‌هایشان در جنگ جهانی یکم در برابر عثمانی، حضورشان در خاورمیانه را قطعیّت بخشید. اروپاییان بسی بیش از دولت عثمانی بر معادلات در جهان عرب اثر گذاشتند و مسیر طبیعی تحوّلات در این منطقه را دگرگون کردند. دولت‌های اروپایی، در راستای تحکیم جایگاه استعماری خود، به دخالت در امور داخلی و معادلات قدرت در خاورمیانه پرداختند. آنها در زمینۀ اقتصادی راه دوستی و همکاری با زمینداران بزرگ و به سخن دیگر، پشتیبانی از فئودال‌ها را در پیش گرفتند و مانع از پاگرفتن و بالندگی سرمایه‌داری ملی شدند. سرمایه‌داری بازرگانی، در سایۀ مخالفت فئودال‌های برخوردار از پشتیبانی نظامی دولت‌های استعماری، مجال خودنمایی نیافت. تاریخ جهان به روشنی نشان می‌دهد که در همۀ کشورهایی که فقر، استبداد، زورمداری، واپسگرایی و حق‌ستیزی به چالش گرفته شده و رنگ باخته است، سرمایه‌داری ملّی بازیگر کلیدی بوده است. دولت‌های استعماری، از آن‌رو که در خاورمیانۀ عربی پابرجا ماندن فئودالیته را در راستای منافع خود می‌دیدند، به پشتیبانی نظامی از آن پرداختند و دست فئودال‌ها را بازگذاشتند تا راه را بر سرمایه‌داری [ملّی] ببندند. یکی از دلایلی که بهار عرب را گریزناپذیر ساخته، این است که در جوامع خاورمیانۀ عربی، پورژوازی ملی در سایۀ همدستی طبقه فئودال و دولت‌های استعماری فرصت بالندگی نیافته است. آنچه امروز در این جوامع به چشم می‌آید، تاخت‌وتاز سرمایه‌داری وابسته (کمپرادور) است که زندگی خود را مدیون وابستگی به سرمایه‌داری جهانی است و نقشی برجسته در راندن سرمایه‌های ملّی به سوی کشورهای غربی بازی می‌کند. سرمایه‌داری ملّی به علّت ماهیّتی اجتماعی که دارد، مایۀ توسعه و رونق اقتصادی و به سخن دیگر، تولید اقتصادی می‌شود. پس از رسیدن کشورهای عربی به استقلال، از دل پیوند میان دولت‌های استعماری و طبقه فئودال، سرمایه‌داری وابسته بیرون آمد. فقر گسترده و کمبود امکانات رفاهی در کشورهای عربی، با وجود منابع ارزشمند انسانی و زیرزمینی، از نبود سرمایه‌داری ملّی سرچشمه می‌گیرد. حضور شهروندان خشمگین در میدان‌ها، گویای آن است که گستردگی فقر و سنگینی فشارها بیش از آن است که نادیده انگاشته شود. بهار عرب از آن‌رو پا گرفته است که سرمایه‌داری ملّی در کار نیست و قدرت اقتصادی در دست سرمایه‌داری وابسته است. تا هنگامی که سرمایه‌داری ملّی پا نگیرد، بی‌گمان باید شاهد «بهار»های بیشتری در جهان عرب باشیم، منافع سرمایه‌داری وابسته حکم می‌کند که وابستگی اقتصادی بر پایۀ واردات، به‌جای توسعۀ اقتصادی بر پایۀ صادرات نشسته باشد؛ تا هنگامی که توسعۀ اقتصادی بر پایۀ تولید و صادرات رخ ننماید، تهیدستی و عقب‌ماندگی وجود خواهد داشت و همچنان شاهد بی‌ثباتی و بهارهای دیگر خواهیم بود. «دولت ـ ملت‌سازی به معنای راستین و گسترده، تنها کاری ایدئولوژیک یا سیاسی نیست بلکه اقتصاد را نیز در بر می‌گیرد.»۲ این‌که کشورهای اروپایی در سایۀ نیروهای نظامی به منطقه راه یافته‌اند، نباید چشم ما را بر توانمندی‌های انکارناپذیر فرهنگی اروپا در به بند کشیدن مردمان خاورمیانه باز دارد. پیشرفت‌های شگرف فرهنگی کشورهای اروپایی، این امکان را به آنها داده است که از ابزارها و مکانیزم‌های کارآمدتری در زمینه‌های سیاسی، ارزشی و اجتماعی بهره گیرند. در باختر زمین، بسیاری کسان بر این باورند که ویژگی‌های فرهنگی اروپا زمینه‌ساز قدرت و نفوذ جهانی کشورهای اروپایی بوده است. همچنان‌که «قبیله‌ها زادۀ فرهنگند»۳، باید پذیرفت که کشورها نیز، پیش از هر چیز، موجوداتی فرهنگی‌اند. از این دیدگاه، توانمندی فرهنگی را باید کاراترین عامل برتری کشورهای اروپایی دانست. دولت‌های اروپایی پس از گام نهادن به خاورمیانۀ عربی، در چارچوب ارزش‌ها و با ابزارهای فرهنگی خود به اداره‌کردن این جوامع پرداختند و سیاست‌های استعماری در سایۀ این توانمندی به اجرا درآمد. آنها ارزش‌های فرهنگی خود را به این منطقه آوردند؛ ولی واقعیّت این است که چون این ارزش‌ها و مفاهیم با فرهنگ مستقر در خاورمیانۀ عربی همخوانی نداشته، نباید چیزی بیش از «مفاهیم انتزاعی»۴ شمرده شوند. این بدان معناست که دولت‌های اروپایی قالب‌های تازه و ساختارهای مدرنی را که نماد توسعۀ فرهنگی‌شان بوده به خاورمیانه آورده‌اند؛ ولی در بطن آنها، همچنان به ارزش‌ها، انگاشت‌ها و گروه‌های ذی‌نفوذ حاکم مجال خودنمایی داده‌اند. گرچه در خاورمیانۀ عربی حکومت‌هایی به ظاهر مدرن بر سر کار آمدند، ولی گروه‌های سنّتی نیرومند در چارچوب‌های تازۀ سیاسی همچنان قدرت را در دست داشتند. گروه‌های نیرومند سنّتی که از یک‌سو با گروه‌های ناسیونالیست و از سوی دیگر با دارندگان گرایش‌های حق‌محور روبه‌رو بودند،‌ برای سرپا ماندن،‌ به‌ نیروهای استعمارگر نزدیک شدند و دولت‌های اروپایی نیز برای پیش‌بردن سیاست‌های خود به پشتیبانی از ارزش‌ها و منافع این گروه‌ها پرداختند. پدیده‌های مدرن همچون دستگاه اجرایی متمرکز، نظام حقوقی، مرزهای رسمی و پذیرفته‌شده و … به جای این‌که به پا‌گرفتن حکومت پاسخگو و کارآمد، قانونمندی، برابری شهروندان و یکپارچگی استوار بر هویت ملی بینجامد، ابزارهایی شد در دست دولت‌های اروپایی تا به گروه‌های واپسگرا و لایه‌هایی از جامعه که از دیرباز قدرت را در خاورمیانۀ عربی در دست داشتند، همچنان مجال بازیگری دهند و مانع از آن شوند که ارزش‌های ناکارآمد مستقر، ساختارهای پوسیدۀ سیاسی و معادلات به شدّت فاسد اجتماعی به چالش گرفته شود. بدین‌سان، گروه‌های خواهان پاگرفتن دولت پاسخگو، بر جا ماندن سنّت‌های پویا و کارآمد و در همان حال میدان‌یافتن نوآوری و نواندیشی و نیروهای پشتیبان انسانی‌ترشدن ساختار و مناسبات اجتماعی، در سایۀ همدستی دولت‌های استعمارگر اروپایی و نیروهای واپسگرا، فاسد و بی‌کفایت حاکم، به حاشیه رانده شدند. بهار عرب را می‌توان واکنشی دانست به ناکارآمدی ساختار قدرت سیاسی که همچنان در دست گروه‌های سنّتی است؛ اعتراض به این‌که چرا به توانمندی‌های فرهنگی جامعه، فرصت شکوفایی و بالندگی و کارآمدی داده نشده است. بهار عرب رخ نموده تا این نکته را فریاد زند که مناسبات اجتماعی کنونی، نادرست و نپذیرفتنی است. با توجه به این واقعیت‌های تاریخی است که بسیاری از خاورشناسان و ناسیونالیست‌های عرب برآنند که اتّحاد جوامع عربی، تنها راه تحقّق‌یافتن خواست‌های آنهاست و این‌که شهروندی‌ها و ناسیونالیسم‌‌های گوناگون و پراکنده راه به جایی نمی‌برد.۵ از این دیدگاه، آنچه امروزه در جهان عرب در همۀ زمینه‌های سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و … وجود دارد، بسیار «ساختگی» و غیرواقعی است و بنابراین می‌توان گفت که بهار عرب، به تعبیری، گویای ساختگی‌بودن ساختارها و ارزش‌های حاکم است.

مدرنیته: سنگ بنای تحقیر

کشورهای عربی کمابیش از دهۀ ۱۹۴۰ رفته‌رفته به استقلال دست یافتند. بی‌گمان، دوران پس از استعمار نیازمند آنتی‌تزی در برابر تز؛ یعنی معادلات و مناسبات مستقر در دوران استعمار، بود و ناسیونالیسم به گفتمان مسلط و عامل مشروعیّت‌بخش تبدیل شد. گروه‌هایی که در طول دهه‌ها و سده‌ها قدرت و جایگاهی والا در جامعه داشتند، در چشم تودۀ مردمان اعتبار خود را از دست دادند؛ زیرا ناتوانی خود را در جلوگیری از دست‌اندازی استعمارگران نشان داده و حتّا گاهی به همکاری با آنان پرداخته بودند. از میان‌رفتن مشروعیت ساختارهای تاریخی، سبب شد که بسیاری از مردمان و به‌ویژه روشنفکران، به ساختارها و ارزش‌هایی که نماد مدرنیته شمرده می‌شدند و از دید آنان مایۀ برتری غرب بودند، رو کنند. نظامیان دست بالا را یافتند و ارتش در جایگاهی تعیین‌کننده قرار گرفت. این گمان در جامعه پدید آمده بود که با سپرده‌شدن کارها به نظامیان، راه رسیدن به توسعۀ اقتصادی، کارآمدی سیاسی، پویایی ارزشی و ثبات اجتماعی هموار خواهد شد. با بر سرکارآمدن نظامیان، دست کم به ظاهر،‌ خردگرایی بوروکراتیک پدید آمد و آنان «قهرمانان ملّی» شناخته شدند و ارتش به «نماد مدرنیته» تبدیل گردید. اقتدارگرایی بوروکراتیک به رهبری نظامیان، با پذیرش پرشور توده‌ها و روشنفکران روبه‌رو شد. جمال عبدالنّاصر، حافظ ‌اسد،‌ معمّر قذافی و صدّام حسین به صورت قهرمانان ملّی درآمدند و دوران ناسیونالیسم استعمارستیز آغاز شد. «نقش نخبگان و روابطشان با توده‌ها و ایدئولوژی و ماهیّت اقتدار آنان»۶ در دوران پس از استعمار، تفاوت آشکار با دوران پیش از آن داشت. ساختار نظامی به این دلیل روشن اعتبار یافت که از دید مردمان لازم بود نه‌تنها زمینۀ تجاوز دوباره و نفوذ غرب را از میان برد، بلکه از آنچه غربی‌ها انجام داده‌اند نسخه‌برداری کرد؛‌ مدرنیته مایۀ اقتدار غرب شده بود و ارتش سازمان‌یافته در اروپا، گروه‌های تاریخی حاکم از فئودال‌ها گرفته تا کلیسا را به زانو درآورده بود. هر چند ساختارها و نهادهای مدرن در سرزمین‌های عربی پا گرفت،‌ ولی کسانی که به‌عنوان سازندگان جامعۀ نو به میدان آمدند، همچنان در چارچوب‌های ارزشی یک‌سونگر و بسته و گفتگوگریز عمل می‌کردند. نظامیان و فرمانروایان تازه، بر پایۀ ناسیونالیسم از یک‌سو به دشمنی با غرب برخاستند؛ زیرا مشروعیّتشان یکسره بستگی به مخالفت با استعمارگران سنّتی و نو داشت و از سوی دیگر، به ستیز خشونت‌بار و خونین با گروه‌ها و ارزش‌هایی که پیش از خروج استعمارگران از مشروعیت و اعتبار برخوردار بود، پرداختند. رهبران نظامی در خاورمیانۀ عربی بر آن بودند که باید نوگرایی را به جامعه وارد کرد و مخالفت‌های داخلی از سوی گروه‌های استراتژیک سنّتی را از میان برد و از سوی دیگر، در پاسخ به نیازهای ناسیونالیستی توده‌ها، غرب را به چالش کشید. به دار آویخته‌شدن سید قطب که منادی مخالفت با نوگرایی موردنظر نظامیان در جهان عرب به‌شمار می‌رفت، در ۱۹۶۶ در دوران زمامداری جمال عبدالناصر که نماد استعمارستیزی و ناسیونالیسم شناخته می‌شد، برجسته‌ترین نشانۀ این رویکرد بود. ویژگی آشکار ناسیونالیسم در آن روزها منفی‌بافی بود. ناسیونالیسم مثبت،‌ بر نمایش دستاوردها در همۀ زمینه‌های زندگی استوار است. ناسیونالیسم از این دست،‌ با معرّفی کارهایی که انجام گرفته است در چشم مخاطبان درونی و بیرونی اعتبار می‌یابد؛‌ ولی آنچه در جهان عرب رخ نمود،‌ ناسیونالیسم منفی بود؛‌ به سخن دیگر «ناسیونالیسم مطلق»۷، سخت نرمش‌ناپذیر و اقتدارگرا. نظامیان برای استوارکردن جایگاه خود و کنارزدن مخالفان به «برجسته‌ترین ویژگی دوران مدرن»۸ که همانا اینجهان‌گرایی است، فرصت تجلی دادند.

پس از به‌قدرت‌رسیدن ناسیونالیست‌ها، این امید در جهان عرب پدید آمد که با پیاده‌شدن نمادهای مدرنیته در همۀ زمینه‌های حقوقی، سیاسی،‌ اقتصادی،‌ فرهنگی و اجتماعی، این امکان پیش خواهد آمد که سرافکندگی تاریخی در برابر غرب از میان برود و دولت‌های غربی نتوانند هرگاه بخواهند به حملۀ نظامی دست بزنند یا دولت‌های عربی زیر نفوذ فزایندۀ آنها باشند. این باور وجود داشت که رفاه اقتصادی، رسیدن مردمان به جایگاه «شهروند» و «مسئولیت متقابل شهروندان و فرمانروایان»، پیامد گریزناپذیر پیاده‌شدن نمادهای مدرنیته به‌دنبال بوروکراتیک‌شدن دستگاه سیاسی در کشورهایی خواهد بود که در رأس بسیاری از آنها نظامیان قرار داشتند. ولی امروز، دهه‌ها پس از استقلال، آنچه گریبانگیر بسیاری از مردمان در جهان عرب شده، فقر گسترده، شکاف فزایندۀ طبقاتی، استثمار سنگین، نقض حقوق بنیادی، پاسخگونبودن صاحبان قدرت و بی‌توجهی دولت به‌وجود تفاوت ماهوی میان سنت‌های ایستا و پویاست. خردستیزترین شیوه‌ها که همانا یکسره، مردودشمردن همۀ سنت‌ها بی درنظرگرفتن ناهمسانی‌های آنهاست و مهم‌تر از آن، نفوذ بسیار گستردۀ کشورهای غربی در شکل‌دادن به امور داخلی کشورهای عربی، مایۀ خشم و ناآرامی در آن سرزمین‌ها شده است. دولت‌های عربی در معرّفی مدرنیته به کشورهای خود با شکست روبه‌رو شده‌اند. آنها وعدۀ زندگی بهتری به مردمان داده و گفته بودند که تهیدستی،‌ بی‌سوادی، استثمار،‌ نقض حقوق انسانی، گسستگی میان صاحبان قدرت و تودۀ مردم و دخالت بیگانگان در کارهای کشور را می‌توان با پیروی از الگوهای غربی از میان برد. بسیاری از رهبران در جهان عرب، یکسره دست رد به سینۀ سنّت‌ها زدند؛ هرچند هرجا که نیاز بود، به بهره‌گیری گزینشی از آنها پرداختند. سرانجام پس از دهه‌ها، بسیاری کسان به این نتیجه رسیده‌اند که دوران پس از استعمار را باید «دوران بیهودگی» به‌شمار آورد. در مورد بیشتر شاخص‌های توسعه در زمینه‌های سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و تکنولوژیک، کشورهای عربی جایگاه پستی دارند. مدرنیته جز سرشکستگی ملّت‌ها در برابر قدرت‌های غربی و حقارت انسان‌ها در درون مرزهای عربی، چیزی به بار نیاورده است.

برآیند حکومت دیکتاتورهای‌ عرب از جمال عبدالناصر گرفته تا صدام حسین و قذافی و … و پان‌عربیسم و ناسیونالیسمشان، چیزی جز شکست و بیهودگی نبوده است. چرا؟ زیرا آنچه «بلوک هژمونیک» خوانده می‌شود، در جهان عرب پا نگرفته است. منافع همۀ لایه‌ها و گروه‌ها، با وجود تفاوت‌هایی که دارد،‌ از راه ترغیب و اجبار به هم می‌آمیزد. این بلوک در پرتو تلاش و همکاری همۀ گروه‌های استراتژیک پدید می‌آید؛ هرچند بی‌گمان مخالفت‌هایی هم نشان داده خواهد شد. بلوک هژمونیک بر پایۀ پدیده‌های ارزشی شکل می‌گیرد؛ یعنی ارزش‌های یک طبقه یا گروه به‌علّت کارآمدی، پویایی، انحصاری‌نبودن و ظرفیت چشمگیر پذیرش دگرگونی و نقد و نوآوری، مرجع قرار می‌گیرد و موضع گفتمان حاکم می‌شود. برای این‌که بلوک هژمونیک درست شود، دولت باید بتواند «از راه مکانیز‌م‌های فرهنگی همچون دین و ناسیونالیسم، در جامعه یکپارچگی پدید آورد تا همبستگی لازم میان مردمانی که در آن سرزمین زندگی می‌کنند، حفظ شود و ادامه یابد.»۹ در جهان عرب، در هیچ‌جا بلوک هژمونیک پا نگرفت؛ یعنی اتّحادی میان گروه‌های گوناگون از بازرگان تا نویسنده،‌ از روستایی تا شهری، از کارگر تا سرمایه‌دار و فرادست تا فرودست پدید نیامد. حکومت‌ها در بیشتر موارد پشتیبانی از منافع یک گروه، یک ایدئولوژی،‌ بخشی ویژه از سرزمین و یک نظام فکری را وظیفۀ خود دانستند؛ و همین،‌ سبب شد که پایگاه و نفوذ اجتماعی را از دست بدهند و از سوی دیگر، به علّت بی‌بهره‌بودن از پشتیبانی داخلی،‌ به پشتیبانی بیرونی نیازمند شوند و به خواست‌های بازیگران استثمارگر غربی گردن نهند. ناتوانی دولت‌های عربی در ایجاد یک محیط انسانی برای زیست توده‌ها، وابستگی سنگین آنها به قدرت‌های غربی و نیز نقش کارساز کشورهای بزرگ در سمت و سو دادن به سیاست‌های رهبران عرب، به معنای آن است که در جهان عرب هنوز چیزی به نام «جامعه» پا نگرفته است. انسان تنها در دل جامعه است که احساسِ بودن و سودمندافتادن می‌کند. «در فضایی که تعامل میان حقوق خصوصی در برابر دولت وجود دارد»۱۰ می‌توان از وجود جامعه سخن گفت. آنچه در جهان عرب به چشم می‌آید و ریشۀ اصلی عقب‌ماندگی،‌ تهیدستی و ناچیز شمرده‌شدن انسان به‌شمار می‌رود، حاکمیّت «فردگرایی ثروت‌محور» است. این بدان معناست که «فرد چیزی به جامعه بدهکار نیست و نه به عنوان یک کلیّت اخلاقی و نه بخشی از یک کلیّت اجتماعی بزرگ‌تر، بلکه به‌عنوان مالک و صاحب خود شناخته می‌شود.»۱۱ مردمان به خیابان‌ها و میدان‌های جهان عرب آمدند و فریاد سر دادند تا بیانگر این باشند که تعریف رهبران و نظامیان از مدرنیته و وعده‌هایشان دربارۀ بهروزی داخلی و سربلندی بیرونی، نه‌تنها راست نیامده، بلکه نتایجی یکسره وارونه به بار آورده است. از میدان التحریر تا میدان لؤلؤ، رشتۀ پیونددهندۀ همۀ تظاهرات و گردهمایی‌ها را باید خشم و بیزاری از ناتوانی دستگاه حقوقی، بی‌بهرگی مردمان از حقوق و امتیازاتی که قدرتمندان از آن بهره‌مندند، دامنه‌داربودن فقر اقتصادی،‌ شکاف‌های روزافزون طبقاتی، گسترش جنبه‌های زیانبار فرهنگ غربی و حضور پیدا و پنهان دولت‌های غربی پشت میز تصمیم‌گیری در کاخ شاهان و رؤسای جمهوری دانست. در جهان عرب، در آغاز دهۀ دوم سدۀ بیست‌ویکم، شاهد جنبش‌های اجتماعی هستیم. این پدیده‌ای یکسره بومی است که نیروهای بیگانه نقشی در رخ‌دادن آن نداشته‌اند. حضور مردمان در صحنه، پدیده‌ای اجتماعی و بازتابندۀ واقعیّت‌های حاکم بر جامعه است. با توجه به این‌که مشکلات در جای‌جای جهان عرب، با وجود تفاوت در نوع حکومت و سطح توسعه، کمابیش یکسان است، درمی‌یابیم که چرا ناآرامی‌های در این جوامع زنجیروار پیش آمده است. جنبش‌های اجتماعی، علل متنی دارند و نیازمند چاره‌های اجتماعی‌ هستند. این بدان معناست که دست حکومت‌ها در هدایت از بالا بسته است و نیروهای اجتماعی هستند که باید در پرتو همکاری و همبستگی اوضاع را دگرگون کنند. جنبش اجتماعی در جهان عرب در روز جمعه ۱۷ دسامبر ۲۰۱۰ با خودسوزی یک میوه‌‌فروش دوره‌گرد بیست‌وشش ساله در تونس آغاز شد و کمابیش همۀ سرزمین‌های عربی را فراگرفت. آنچه او را به این کار واداشت، «نیاز به احترام»  بود؛ زیرا عرب‌ها در دوران پس از استقلال،‌ همواره در کشورهای خود تحقیر شده‌اند و بیرون از مرزها نیز شکست خورده‌اند. رهبران عرب در دهه‌های گذشته به شیوه‌های گوناگون و در اندازه‌های متفاوت کوشیده‌اند با به کار گرفتن نمادها و مؤلفه‌های مدرنیته، جامعه را دگرگون کنند و همگی در سایۀ «اقتدارگرایی بوروکراتیک» سیاست‌های خود را پیش برده‌اند. آنان از یک‌سو همۀ سنت‌های پویا و کارآمد را تنها به علّت مدرن‌نبودن نابود کردند یا کنار گذاشتند و از سوی دیگر، با خشن‌ترین و ددمنشانه‌ترین روش‌ها، همبستگی اجتماعی را که در گذر دهه‌ها کمابیش برقرار بود، از میان بردند. برپاشدن جنبش‌های اجتماعی، نشانۀ بیماری جامعه و ناکارآمدی حکومت در بسیاری زمینه‌هاست. جنبش‌های کنونی در جهان عرب،‌ نفی‌کنندۀ مدرنیته‌ای میان‌تهی است که رهبران خودکامه، سال‌های سال در پناه آن، کجرفتاری‌های و نابکاری‌های خود را توجیه می‌کرده‌اند.

کتابنامه:

Diamond, Jared. 1997, Guns, Germs and Steel, NewYork : Norton p.26 . 1

Malik, Iftikhar H. 1999, Islam, Nationalism and the West. 2002, NewYork: Palgrave, p. 119 .2.

 ۳. Hason, Victor Davis. 2002 ; Carnage and Culture, NewYork: Doubledy, p.6

۴ Ayubi, Nazih   N. 1995 Overstating the State: Politics, Society in the Middle East, London: I.B. Tauris pp.30-3 ,

 Owen, Roger. 2001 State, Power and Politics in the Making of Modern Middle East, Second Edition, London: Routledge, p.11.5.

۶. Weiner , Myron dnd A1: Banuazizi, eds. 1994, The Politics of Pakistan, NewYork: Syracuse University Press, p.3

 ۷. Arnald, Peter. 1994, Nationalism, London: Edward Arnold

 ۸. Asad, Tala. 2003, The formation of the Secular: Christianity, Islam, Modernity, Stanford, CA: Stanford University Press, p. 13

 ۹. Akhavi, Shahrough, 2009, The Middle East, London: Zed Books, p.229

۱۰. Wolf, Eric, “Interventing Society”. Ethnologist, Vol. 15, n. 4. November 1988 p.754

 ۱۱. Macpherson, C.B. 1964, The Political Theory of Possessive Individualism, Hobbes to Locke, NewYork: Oxford University press, p.3

 ۱۲. Fisher, Marc, “In Tunisia act of one Fruit vendor Unleashes wave of revolution through Arab world” Washin gton Post, March 26, 2011.

برگرفته از: فصلنامۀ پژوهشی اطلاعات سیاسی – اقتصادی، سال ۲۵، بهار ۱۳۹۰، شماره ۲۸۳، صفحه ۴ – ۱۱.

نظر شما