نوشته ی : فریدون مجلسی
پس از پایان دوران زندگی دیپلماتیک به کاری بسیار متفاوت در شرکتی فرانسوی مشغول شدم [ ؛ شرکتی ] که کارش ساخت پل و اسکله و شالودههای بتنی عمیق بود . با اینکه کارم بیشتر اداری و حقوقی بود، باید به کارگاههایی در بیابانها هم سرکشی میکردم و چرخ خانواده ام را میگرداندم . تازه داشتم به کارها آشنا میشدم و رونقی در کار پیش آمده بود که در پایان تابستان ۱۳۵۹ ناگهان صدای انفجاری تکانم داد. پس از پیروزی انقلاب تا مدتی شنیدن صدای گلوله و انفجارهای بی موقع چندان غیرعادی نبود؛ اما این بار هیاهو ادامه یافت. بهزودی خبر آوردند که هواپیماهای عراقی [ فرودگاه ] مهرآباد، یا محلی نزدیک به آن را زدهاند. تا آن زمان خبر جنگها را فقط در روزنامهها خوانده بودم . خبری که همیشه مربوط به دیگران بود! دیگران کشته میشدند، خانههای دیگران خراب میشد. اکنون به سراغ ما آمده بود. جنگ؟ آن هم از طرف عراق؟ به چه جرأتی؟ از زمان واقعه گروگان گیری انتظار واکنشی را داشتم . این واقعه را به همان حساب گذاشتم . از اینکه عراق به تهران حمله کرده باشد بیشتر احساس اهانت میکردم . داشتیم آرامشی پیدا میکردیم و به زندگی تازهای عادت میکردیم که دوباره همه چیز برهم ریخت . گویی سرنوشت ما این بود!
ما از دور اخبار جنگ را میشنیدیم . از آنچه در آن منطقه میگذشت آگاهی نداشتیم . این روزها به استناد گزارشهای رسمی بسیار خواهند گفت و خواهند نوشت. من در اینجا به گزارشی از شاهدی عینی از مردم عادی خرمشهر اکتفا میکنم . همان هایی که با حد اقل امکانات کوچه به کوچه از شهرشان و کشورشان در برابر آن حمله غافلگیرانه جنگیدند و سی و پنج روز پایداری جانانه کردند . سی و پنج روزی که به ایران فرصت داد به خود آید و نیروهایش را آماده کند و برنامه و رؤیای پیروزی صدام حسین را در خوزستان متوقف و نقش برآب سازد.
کمتر از یک سال بعد از آزادی خرمشهر روزی در خانه یکی از نزدیکان با خانواده ای آسوری از دوستان قدیمی آنان آشنا شدم. اینان چندین سال بود که به خرمشهر رفته و در آنجا ساکن شده بودند. از اوضاع شهر در آن روزها پرسیدم. هر کدام سخنها داشت اما از همه بیشتر دختر جوان خانواده بود که به دلیل مشارکت و حضور در وقایع ، گویی با نوعی تقدم افتخار آمیز سخنگوی خانواده بود. گفت هیاهو شد. صدای شلیک گلوله و توپ شنیده میشد و همسایهها به کوچه ریختند. به زودی خبر آوردند که نیروهای عراقی شبیخون زده اند و از چند طرف برای گرفتن شهر پیش میآیند. گویی کوچهها به شورای جنگ تبدیل شده بود. میدانستیم که در آن اوضاع بی ثبات بعد از انقلاب آمادگی نظامی کم است .
بچههای محل تصمیم گرفتند دست به کار شوند. بچههای محلات دیگر هم عیناً همین وضع را داشتند. من هم تصمیم گرفتم با بچههای محل بروم. پدر و مادرم نیز منتظر بودند تا ببیند چه کاری از آنان ساخته است؛ اما ما منتظر نماندیم. بچهها به سوی کلانتریها و هرچه پادگان و ساختمان نظامی بود سرازیر شدند. همه اسلحه میخواستند. از هر نوعی که بود. برخی از نظامیان و افرادی که با عملیات نظامی آشنایی داشتند هدایت مردم را در اختیار گرفتند. باید سر راه خودروهای عادی و زرهی دشمن موانع ایذایی ایجاد میشد. هرچه تیر و تخته بود در ورودیهای شهر انباشته شد. برخی شیار میکندند و برخی خاک میانباشتند. بطریها را با بنزین و نفت و موادی که در اختیارمان میگذاشتند پر میکردیم و کوکتل مولوتوف درست میکردیم. من هم آب و غذا میآوردم و هم بیل میزدم و به ایجاد راه بندانها کمک میکردم. گاهی پدرم هم شریک میشد. مادرم به اندازه چند نفر غذا درست میکرد و من به خودم میبردم. بچهها سلاح هایی به دست آورده بودند. بزرگترها نصیحت میکردند که مواظب باشید فشنگ و نارنجک کافی نداریم. حمله دشمن نزدیک تر و نزدیک تر میشد. مقاومت تا ده یا یازده روز به شدت ادامه یافت .
با خوشحالی از کار بزرگی که در آن شرکت کرده بود میخندید و تعریف میکرد. بعد جدی شد و گفت تدریجاً دشمن نزدیک تر و وارد شهر شد. بچهها در کوچهها و از بامها میجنگیدند. اما توان پایداری کمتر شد. یک روز بچهها به ما گفتند که باید بروید وگرنه اسیر میشوید. بچههای محله ما و محلات دیگر همه قوای خودشان را گذاشتند تا راه خروج را برای خانواده ها، از جمله ما، امن نگه دارند.. . من نمیخواستم بروم . اما بچهها گفتند که باید بروی . ما هم به کاروان مهاجران پیوستیم و در آخرین روزهای قبل از اشغال کامل خرمشهر از تنها فرعی راه باقیمانده و حفاظت شده، در حالی دشمن از دروازههای دیگر در حال ورود به شهر بود، راهی اهواز شدیم. پرسیدم بچهها چه شدند، بچههای محل؟ دیگر لبخند نمیزد. اشک در چشمهایش حلقه زد. گفت آنها ماندند! آنها «ما را» نجات دادند. بله، آنها – بچههای محل- با کمک حد اقل نیروهای نظامی شامل یک واحد دریایی و پلیس و نیروهای مردمی تعلیم ندیده، با کمترین تجهیزات نظامی «ما را» نجات دادند. ما را، ایران را.
همیشه افتخارات جنگها نصیب نیروهای پیروزمندی میشود که دشمن را شکست میدهند. اما مقاومت سی و پنج روزه مردم خرمشهر قهرنانانه و به یادماندنی است. به همان اندازه که پیروزی خرمشهر افتخارآمیز است.
من آن روزها به دلیل کاری باید بارها به اهواز سفر میکردم . باید پایههای ایستگاه پمپاژی را در روستای دغاغله اهواز میساختیم که بتواند آب را – از مسیری که ستاد جنگهای نا منظم از اهواز به سوسنگرد حفر کرده بود- در دشتهای غربی و جنوبی اهواز سرازیر کند تا تانکهای عراقی در گل بنشینند و به خط دفاعی سوسنگرد به اهواز کمک شود. اهواز آن روزها شهر ارواح بود. اغلب مردم رفته بودند و صداهای انفجار خطوط جبهه در شهر شنیده میشد. ستون پنجمی شهر را از درون با خمپاره سوار بر وانت تهدید میکرد که شاید موجب تخریب روحیه ساکنان باقی مانده شود. راه اهواز به آبادان مسدود بود . از اخباری که میشنیدیم دلسرد بودیم. نبروهای عراقی تجهیزات زرهی را چنان در خاکریزهایشان مستقر کرده بودند که گویی راه نفوذی باقی نمانده بود.
اما، وقتی در بعد از ظهر ۳ خرداد ۱۳۶۱ در دفتر کارم در خیابان بهار نشسته بودم، بار دیگر صدای هیاهو برخاست. ماشینها بوق میزدند. فکر کردم طبق معمول مسابقه فوتبال در استادیوم امجدیه [شیرودی] در همسایگی ما برقرار است؛ اما هیاهو خاموش نمیشد. سوار ماشینم شدم. ورزشگاه خالی و بی صدا بود. به خیابان مفتح که رسیدم ترافیک سنگین شده بود و همه بوق میزدند و چراغها را روشن کرده بودند. از سروصدا عصبانی شدم. به راننده ماشینی که بوق زنان از مقابل میآمد با اخم گفتم: « چه خبر است؟ » از پاسخش فقط نام «خرمشهر» را شنیدم. همین کافی بود. اخم رفت، لبخند اشک آلود آمد. من هم چراغهای ماشینم را روشن کردم بوق زدم و به همه بچههای محل پیوستم .
چندی بعد از آن بود که به آن خانواده آسوری برخوردم. تعریف کردند که چگونه در دفاع از شهرشان نقش خود را بازی و دین خود را ادا کرده بودند. دانستم که «آنها» در نجات «ما» چه نقشی داشتند.
برگرفته از : هفته نامه ی کرگدن ، سه شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۵ ، صفحه ی ۱۲ .
نظر شما