۱۶ - مهر - ۱۳۹۱
محمود معتقدی


 

خواب و خاکستر
نوشتۀ: فروغ اولاد
چاپ اول:  ۱۳۸۸
ناشر: نشر اسطوره

«فروغ اولاد» در نخستین مجموعه داستان کوتاهش با نام خواب و خاکستر به ترسیم فضاها و حادثه‌های کوتاهی پرداخته که بسیاری از آنها در روانشناسی افسانه‌ها و اسطوره‌هایی ریشه دارد که بن‌مایه‌های آن، واگویی دگردیسی چهرۀ زن یا زنانی است که در فضاهای سیّال و پر از وحشت، همه چیز را در گمشدگی و محوشدن اشیاء و آدم‌ها می‌بینند؛ چرا که فضاهای اغلب قصه‌های این مجموعه، در چشم‌‌اندازی تک‌صدایی و ترس‌‌زده در موقعیتی سورئال، اضطراب خود را به نمایش می‌گذارند . بسیاری از لحظه‌های توفانی و تسخیرشده در کنار تداعی‌های آزاد رخ می‌دهد. راوی داستان‌ها اغلب زنان «پارانویا» یی هستند که بر محور کابوس‌ها و سقوط‌ها، دلتنگی‌ها و ستم‌های زنانه به میدان واگویی توهمات خود در آمده‌اند:

«… ناگهان پدربزرگ داد زد: خانم پس چی شد این مراسم خاکسپاری ما؟ بابا پنجاه‌ساله منتظرم، پنجاه‌ساله که این جنازه رو زمین راه می‌ره و کسی دفنش نمی‌کنه … د  بجنبین، خوب نیس مرده رو زمین بمونه، معصیت داره خانمِ من»

(آتوسا، ص ۱۲)

    به نظر می‌رسد، مقولۀ «مرگ» و محوشدگی واقعیت‌ها، کانون بسیاری از حرکت‌ها در این متن است، که در هر قصه به گونه خاصی، در میانۀ کارزار قرار گرفته است.
در این ساختارها، واقعیت‌های جایگاه آدم‌ها و اشیاء، به شدت رنگ ‌می‌بازند و به‌تدریج از واقع‌نمایی دور و دورتر می‌شوند. به عبارت دیگر، بسیاری از واقعیت‌های داستانی در فضاهای مجاورت و مشابهت جریان دارند که مدام چیزی و یا زبانی و یا نگاهی در آن، به ورطۀ سقوط می‌افتد!

    به‌راستی جز شرح سیاهه‌ای از دردها و شکست‌ها، چه چشم‌اندازی به چشم‌ می‌خورد؟ چرا که فضاهای سیاه و کابوس‌زده، بسیاری از واقعیت‌ها را به تسخیر خود آورده‌اند و موقعیت آدم‌ها را ناپایدار و دور از دیگران قرار می‌دهند. «خواب» و «خاکستر» دو روی آینه است که در اوّلی، زندگی به نوعی اندیشه می‌شود و در دیگری شعله می‌کشد و می‌سوزد؛ و تنها در خاکستر یادش به جا می‌ماند!
و این‌همه، اغلب از زبان راویِ اول شخص به شیوه‌های مختلفی در مسیر حادثه‌های بریده و مبهم، پیوسته روایت می‌شود، مثل اینکه همه چیز در یک خط به سرانجامی ناتمام می‌رسد، نه در بیداری که در خواب و خاکستری که به‌زودی به باد خاموشی و فراموشی می‌رود!

    «… چند روز پیش بود که به مامان گفتم: «پدربزرگ توی حادثه قطار مرد، مامان؟»
مامان گفت: «نه عزیزم پدربزرگ سالم سالمه، تو خونه راس راس جلوی ما راه می‌ره، می‌خوره ، می‌گه، می‌خنده و کتاب می‌خونه، الان سال‌های ساله که پدربزرگ اینجاس…»

(آتوسا، ص ۱۲)

    به نظر می‌رسد که راوی در هر لحظه چهرۀ مرگ را در این و آن شخصیت داستانی می‌بیند و جز این واقعیت دیگری هرگز حضور ندارد. انگار همه‌ چیز از کنار غاری می‌گذرد که جز سایۀ آدم‌ها و اشیاء، واقعیتی از آن به چشم نمی‌آید. چیزی میان خواب و رویا که همواره دغدغۀ زنانی است که در هاله‌ای از توهّم‌ها، فشارها و شکست‌ها، در برزخ مرگ و زندگی به روایت خویش، به واگویی نشسته‌اند:

    « و تابوت چه تند می‌رفت. هیچ سگی هم روی تابوت نبود، آخه چند شب پیش که مشغول کندن یکی از قبرها بودم، صدای شیون چند زن به گوشم خورد. کمرمو که از زور بیل زدن تا شده بود، راست کردم، دیدم دارن جنازه می‌آرن. یه زن جلو تابوت، خودشو توی خاک‌ها می‌غلتوند و محکم تو صورتش می‌زد. صورتش پر از خط‌های سرخ شده بود. دو تا زن دیگه هم آروم سربه‌زیر، پشت سر تابوت می‌اومدن. خوب که نگاه کردم، چشمم به یه سگ افتاد، که رو تابوت نشسته بود و تابوت چه کُند می‌رفت…»

(پشت کوه قاف، ص ۵۹-۵۸)

    آنچه در مجموعۀ خواب و خاکستر محل تأمل است، حضور یک خط ممتد از تقابل «عشق» و «مرگ» و «شادی» و «رنج» است که دو بُنی در اغلب داستان‌ها در قالب خواب و رؤیا، از زاویه‌های گوناگونی دیده می‌شود. چرا که زوال‌پذیری واقعیت‌ها در چشم‌اندازی روان‌شناختی، به گونه‌ای برجسته‌، در این متن، حضوری مضاعف دارد. آدم‌هایی که اغلب زندگی‌شان در پرده‌ای از ابهام، وحشت و ازخودبیگانگی خلاصه می‌شود. چهرۀ زنانی که در فضاهای گمشدگی، شرایط را با حسی دیگر و در گفت‌وگوهای‌شان به نمایش می‌گذارند؛ چرا که این رفت و برگشت‌ها و گسست‌ها، در واپسین نگاه با نوعی اختلال روانی و شخصیتی همراه است. «خون» و «خاک» دو عنصری‌ست که مدام گُرده عوض می‌کنند و هر کدام به گونۀ نمادینی، خویشکاری آدمی را به سمت نوعی استحاله و دورشدن از خود می‌کشانند؛ بیگانه شدن با خود و دیگری!

    «… آن‌وقت اتفاق عجیبی افتاد. کلاغ جواب سلام‌اش را داد. دختر گیج شد و ترسید. با لکنت گفت: ببین کلاغه، من خیلی ترسو هستم. از مادربزرگم شنیدم که جن‌ها اجازه ندارن جلوی روی آدمای ترسو ظاهر بشن…»

(کلاغ، ص ۴۱)

    گفتنی‌ست که در این «متن» ضرباهنگ حوادث در یک زبان و محیطی تقریباً یکسویه و یکنواخت، پیوسته حدیث آشفتگی، ازخودبیگانگی، ترس از واقعیت‌ها و در نهایت در لایه‌های تاریک، به واژگونی واقعیت‌های بیرونی تن می‌دهد. بنابراین، کابوس‌ها، هیچگاه آدم‌ها را تنها نمی‌گذارند؛ چرا که حسِ محوشدگی و گمشدن، حرفِ اول را می‌گوید. چرا که با هویتی از منظری زنانه، دنیای وحشت را مدام می‌سازد و خراب می‌کند!

    «… از نگاه مرد، سرگشتگی غریبی به بیرون می‌تراوید و این سرگشتگی ، مثل یک موج نامرئی داشت به درونِ من هم نفوذ می‌کرد. از او ترسیدم و فوراً از مغازه خارج شدم… سعی کردم به خاطر بیاورم که در چه فصلی از سال هستم، ولی هیچ چیز یادم نمی‌آمد، نفس عمیقی کشیدم. قطره‌های آب بود که هنگام تنفس به ریه‌هایم کشیده می‌شد و مثل پنجه‌ای نیرومند سینه‌‌ام را فشار می‌داد…»

(خاک و مدرسه، ص ۲۰)

    خواب و خاکستر چشم‌انداز آشوب‌زده مدرنی‌ست که در آن چهره‌ها، همواره در سایه یک هستی توفان‌زده، به بیان آسیب‌های روانی خود ایستاده‌اند. استحاله، تناسخ، خرافه، مرگ‌اندیشی، تسخیرشدگیِ روح و روان، برزمین‌ماندن جنازه‌ها و بسیاری از فضاهای غیرمتعارف دیگر، سعی دارند به محمل‌های داستانی تبدیل شوند. در این متن، به گونه‌ای از واقعیت‌ها تقدس‌زدایی می‌شود و ابهام و ستیز با خویش و جهان خویش، خطوط معلّقی ا‌ست که به روزهای از دست‌رفته می‌انجامد. داستان‌ها، نه در لایه‌های زیرین، که در سطح، همه چیز را بیان می‌کنند. با این‌همه، پیچیدگی و ناتمامی، همچنان یک مقولۀ نمادین را در پی دارد!
به همین جهت، نویسنده علاقۀ چندانی به شخصیت‌پردازی و گشودن بسیاری از کابوس‌های درون متن نشان نمی‌دهد. از سوی دیگر، زاویۀ دید و شباهت‌های زبانی و موضوعی، فضاها را به یکنواختی و گاه به تکرار چشم‌اندازها می‌کشاند. حتی به نظر می‌رسد، فرم و شیوۀ بیانی داستان‌ها، چنان به هم پیوسته است که اگر در این کتاب، داستان‌ها نام‌های جداگانه نداشتند، می‌شد آن را یک داستان بلند تلقی کرد.
در این میان داستان‌های کلاغ، عروس، سوخته‌زمین، خاک و ماسه و … از جمله‌ داستان‌های دلنشین‌ و به یاد ماندنی این مجموعه‌ به شمار می‌آیند، که اثر انگشت نویسنده در آن برجسته‌تر می‌نمایاند.
و اما پرسش اساسی در این میانه، طرح این نکته است که، از نخستین تجربه‌های یک داستان‌نویس جوان به‌راستی چه توقعی می‌توان داشت؟
بی‌گمان، همه چیز در گام‌های نخستین معنا می‌یابد و دستیابی به معرفت و شناخت در قلمرو شکل و محتوا در کار داستان، نیازمند تلاش و خودجوششی و تجربۀ فراوانی است.
بی‌گمان خواب و خاکستر یک مجموعۀ مدرن و روان‌شناختی ست که سعی دارد، دور از هیاهوی روزمرگی‌ها، به خلوت آدم‌های آسیب‌پذیر و درگیر مرگ راه یابد . فروغ اولاد که دغدغۀ ادبیات امروز و اندیشه‌های مدرن را دارد، در نخستین تجربۀ داستانی‌اش نشان داده که می‌توان در کار نوشتن و با تکنیک‌های سیال به ناخودآگاه و پستوهای ذهن و زبان آدم‌ها، به گونه‌ای نگاه کرد و محوشدگی آنها را به نمایش گذاشت. متن خاک و خاکستر  در این چشم‌انداز در به نمایش نهادن واژگونی واقعیت‌ها، به برخورداری از حرکتی ساختمند، نزدیک و نزدیک‌تر شده است.

نظر شما