۱۴ - مهر - ۱۳۹۱
كاوه بيات‏


 

 

در شماره ی پیشین جهان کتاب ، آقاى محمدرضا بایرامى در پاسخ به نقد من بر کتاب ایشان، مطلبى منتشر کرده‏ اند تحت عنوان «کدام حضرات، حضرت؟». اگرچه این نوشته در مقایسه با آن نوشته طول و تفصیل بسیار دارد، ولى لب کلام ایشان چند پاراگراف بیش نیست و مابقى جز چند نکته ی گذرا که بدان اشاره خواهد شد، متضمن مطالب درخور توجهى نمى‏ باشد؛ سوز دلى است و مجموعه ‏اى از خطاب‏ هاى شخصى که بیشتر وصف‏ال حال خود ایشان است؛ شاید که از سرریزشان تشفى خاطرى حاصل آمده باشد.

    در انتقاد از کتاب ایشان که فروپاشى فرقه دموکرات آذربایجان را در پاییز ۱۳۲۵ دستمایه داستان‏ پردازى قرار داده است این پرسش را مطرح کردم که چگونه مى ‏توان در توصیف یک ماجراى نسبتاً طولانى از مقدمات و زمینه ‏هاى آن صرف‏نظر کرد و تنها به یک مقطع کوتاه و گذراى پایانى اکتفا کرد. حاصل یک چنین رویکردى جز تمجید و ستایشى یکسویه از فرقه دموکرات چیز دیگرى از آب در نمى‏ آید که به آن نیز اشاره شد.

در پاسخ به این نقد که چکیده ی آن خاطرنشان گشت، در همان بند اول این نوشته که به‏ راحتى مى‏ تواند بند پایانى آن هم باشد مى‏ فرمایند:

«… من رمان ‏نویس هستم و نه تاریخ‏نگار. به محدوده کارم و اختیاراتى که داستان ‏نویس دارد و نقشى که تخیّل در این میانه مى‏ تواند ایفا کند، به خوبى واقف هستم و هیچ علاقه ‏اى به روایت صِرف تاریخ ندارم، حتى اگر داستان تاریخى نوشته باشم. تاریخ براى من در این کار کاملاً پس ‏زمینه بوده است و کسانى که با داستان ‏نویسى حتى آشنایى اندکى داشته باشند، تصدیق خواهند کرد که من در حیطه تخصصى خودم، حرکت درستى داشته ‏ام…» (ص ۷۳).

     اشتباه مى‏ کنید. به محدوده کار و اختیاراتى که داستان ‏نویس دارد – به ویژه آن که مى ‏خواهد داستانى تاریخى بنویسد – آشنا نیستید و از نقشى که تخیل نباید در این میانه ایفا کند نیز تصورى در ذهن ندارید. اصل پرسشى که مطرح شد نیز به همین تناسبى بر مى‏ گردد که قاعدتاً باید میان داستان‏ نویسى تاریخى و «پس زمینه» ی مزبور برقرار باشد. «پس زمینه»اى که در داستان سرایى شما به کلى به دست فراموشى سپرده شده است.

     اگر در کل و در اشاره به رمان تاریخى، با تسامح بسیار و در پى اشاره ‏اى گذرا به پس ‏زمینه بودن تاریخ، از نوعى آزادى انتخاب و اختیار بتوان سخن گفت، در این مورد به خصوص و گونه‏ هاى مشابه آن به هیچ وجه چنین نیست؛ اختیارات مورد نظر شما را مدت‏ هاست که سلب کرده ‏اند.

    نقشه ی راه را محمدسعید اردوبادى – دستیار ارشد میرجعفر باقروف و پایه‏ گذار این مکتب ادبى – تاریخى جعل و تحریف – در همان مراحل نخست این ماجرا طرح کرد و پى کار خود رفت و از آن زمان به بعد نیز پویندگان بعدى راه، هر یک بنا به توان و استعداد خود، آن را پى گرفته ‏اند. هیچ فرقى هم نمى کند که شما پس از تورق یک جلدِ تبریز مه آلود آن را کنار گذاشته یا نگذاشته باشید؛ اسم گله ‏جگ گون را شنیده یا نشنیده باشید یا از زبان رازهاى سرزمین من خوشتان آمده یا نیامده باشد. راه و روالى است که حضرات مدت‏ ها پیش از شکل ‏گیرى و فوران نبوغ ادبى شما، مختصّات آن را پیاده کرده‏ اند و اینک نیز شما ،خواسته یا ناخواسته، دانسته یا ندانسته، با تصور بى ‏اساسِ نوعى نوآورى ادبى و ابداع هنرى بر آن گام نهاده ‏اید. کل این تمجمج و طفره رفتن‏ ها نیز بى ‏حاصل است. منظور من این نبود و منظور من آن بود، به جنبه ‏هاى منفى ماجرا نیز اشاره داشته ‏ام نیز بى ‏فایده است. رکن اصلى این اِعراض و انکار را نیز بر نوعى تجاهل اساسى استوار ساخته‏ اید که بدان اشاره خواهم کرد.

    در توضیح زمینه خلق آثارى چون مردگان باغ سبز آورده بودم : «تحرکات همسو با گرایش ‏هاى قوم‏گرا و به اصطلاح امروز ”هویت‏ طلب‏“ مدت زمانى است که از تحقیق و پژوهش ‏هاى تاریخى قطع امید کرده و سعى و تلاش خود را بر داستان و ادبیات متمرکز کرده‏ اند…» (ص ۲۲)

ایشان مى ‏پرسند:

«کدام ”حضرات‏“ حضرت آقا! از چه چیزى دارید سخن مى ‏گویید؟ و به چه اعتبارى؟» (ص ۷۴) «وقتى مى‏ گویید از فلان کار نتیجه نگرفتند و به رمان روى آورده‏ اند، دقیقاً منظورتان چیست؟ این‏ها کیانند که شما لابد به مدد آن علم غیب‏تان از وجودشان مطلع هستید و من نیستم…» (ص ۷۷).

     لابد بر پایه یک چنین تصورى از بى ‏اعتبارى آن نوشته است که نگارنده را نیز به داشتن «توهمات به شدت بیمارگونه» (ص ۷۴) متصّف ساخته و طرح این بحث را برخاسته از ذهنى دانسته‏ اید که «… مثل فضاى نمایشنامه ‏هاى شکسپیر، پر است از آن توهم توطئه که امروزه هم ‏خواهان زیادى دارد…» (ص ۷۸) .

    اگر سى چهل سال پیش از این حضرات سخن به میان مى ‏آمد، تا حدودى مى ‏شد از نوعى «توطئه» صحبت کرد و لزوم پرده برداشتن از لایه ‏هاى پنهان آن؛ تلاش ‏هایى که هم از نظر تشکیلاتى جنبه ‏اى مخفى داشت و هم از لحاظ کارهاى تبلیغى. ولى مدت زمان مدیدى است که این دوره پشت سرگذاشته شده است؛ تلاش و تکاپوى حضرات – فرقه‏ اى ‏هاى سابق و هویّت‏ طلب‏ هاى لاحق – آشکارتر از آن است که اشاره به پاره ‏اى از جوانب آن مستلزم افشاى «توطئه» باشد، چه رسد به توهمّات حاصل از آن. کار از این کارها گذشته است. در کنار انتشار انواع کتب و نشریات رسمى و غیررسمى، پشتگرمى به انبوهى از شبکه‏ هاى ماهواره‏ اى، برگزارى تظاهرات خیابانى و بیابانى، پاره‏اى از فعالین آن‏ها نیز هر یک در گوشه ‏اى از این تشکیلات عریض و طویل جاخوش کرده و ابوعطا مى‏ خوانند. کدام «توطئه»؟ حضرت! صفوف این رویارویى و رسوایى این طشتِ از بام افتاده آشکارتر از آن است که به افشاگرى ‏اى نیاز باشد.

      «وقتى مى‏ گویید از فلان کار نتیجه نگرفتند و به رمان روى آورده ‏اند، دقیقاً منظورتان چیست؟»

منظورم «سومرى خواندن » نیاى ایرانیان آذربایجان است و «آذربایجان» نامیدن اران و بر یک چنین جعل و تزویرى ، آذربایجان تاریخى را «آذربایجان جنوبى» خواندن و سرزمین‏ هاى شمال ارس را «آذربایجان شمالى».

      از آن‏جایى که داده ‏ها و دانسته ‏هاى تاریخى چنین پیش ‏فرض ‏هایى را تأیید نمى ‏کند و بر همین اساس نیز نتیجه‏ گیرى‏ هایى چون شور و شوق دیرینه این «ملّت دوپاره» براى وحدت مجدد و رهایى از ستم این و آن، حضرات جز روى ‏آوردن به خلاقیت هنرى و ادبى، راه دیگرى نمى ‏یابند. نوبت به داستان ‏نویس مى ‏رسد که به قول شما «… در اساس چیزى مى ‏نویسد که از جنس تخیّل است و هر تصرفى در آن جایز…» (ص ۷۳).

      در نوشته ی آشفته و برآشفته ی شما، سعى بر طرح مجموعه ‏اى از چون و چراهاى تاریخى نیز بوده است. از تردید در سه جلدى بودن ترجمه اول تبریز مه آلود و تلفات واقعى فرقه گرفته تا بحث اختلافات آن‏ها با حزب توده، که باز هم به خطا رفته ‏اند. حتى در یکى دو مورد بر آن بوده ‏اند که با زیر سؤال ‏بردن بخشى از نوشته‏ ام در مورد قوام‏ السلطنه، کارنامه و زمانه آن مرحوم را نیز به نقد بکشند. عجالتاً همین مختصر شاهکار خود را در مورد فروپاشى فرقه دموکرات رفع و رجوع کنید، قوام ‏السلطنه، کلنل محمدتقى ‏خان و آمریکاى جهانخوار پیشکش.

    جز به یک نکته که در پایان این یادداشت خاطرنشان خواهد شد، به هیچ یک از دیگر نکات مطرح شده در این نوشته نمى ‏پردازم. براى کسى که تا این حدّ از پذیرش معنا و مسئولیت کار خود طفره مى ‏رود، همین نیز زیاد است.

    فرموده ‏اند که به خود حق داده ‏ام براى ناشر «تعیین تکلیف» کنم:

«… حتى براى ناشر هم – به طور تلویحى – تکلیف تعیین کنید و خشم بگیرید که چرا این کار را چاپ و در ادامه حضرات مسئله‏دار مدّنظر شما حرکت کرده [است‏].» (ص ۷۸)

    نه تلویحى در کار است و نه تعیین تکلیفى؛ اشاره‏ ام به ناشر یک دلیل بیش نداشت: چون مظلوم نمایى و تظاهرِ به ستمدیدگى یکى از ترفندهاى رایج حضرات است، آن نیز خاطرنشان گشت که بعدها نگویند در اقلیت قرار گرفته‏ ایم و تمام درها را بر ما بسته ‏اند. بحمداللَّه  نه فقط چنین نیست که تمام درها نیز برایشان باز است. اگر درى بسته باشد بر ایران و ایران‏خواهى است.

برگرفته از: مجله جهان کتاب ، شماره ۲۵۹ – ۲۵۸، آبان – آذر ۱۳۸۹، صفحه ۷۹ – ۷۸.

نظر شما