محمدرضا بايرامى
به عنوان مقدمه باید عرض کنم که من رمان نویس هستم و نه تاریخنگار. به محدوده کارم و اختیاراتى که داستان نویس دارد و نقشى که تخیل در این میانه مى تواند ایفا کند، به خوبى واقف هستم و هیچ علاقه اى هم به روایت صرف تاریخ ندارم حتى اگر داستان تاریخى نوشته باشم. تاریخ براى من در این کار، کاملاً پس زمینه بوده است و کسانى که با داستان نویسى حتى آشنایى اندکى داشته باشند، تصدیق خواهند کرد که من در حیطه تخصصى خودم، حرکت درستى داشته ام. مخصوصاً که داستان رئالى هم ننوشته ام. در داستان هاى رئال، برآیند فضاى داستانى باید به گونه اى باشد که ناظر بیرونى، بتواند آن را در عالم واقعى هم محتمل الوقوع – و نه حتماً واقع شده – تصور کند، در حالى که راوى این داستان، پسرکى است که به واسطه روحى که پانزده سال پیش کشته و مثله شده، رویدادى را نقل مى کند و تازه آن هم نه با حکم هاى قطعى و جزمى. صرفنظر از اینکه حتى اگر فضاى داستان را رئال هم بگیریم و ارجاعات بیرونى را هم بر آن مترتب بدانیم، در آن صورت هم نوع نگاه موجود، بر گفته هاى نادرست آقاى بیات – که ادعاى تاریخ دارند – پیشى خواهد گرفت به شرحى که خواهم داد؛ هرچند که انگیزه نوشتن این جوابیه، فقط اتهامات خارج از ادب ایشان است، والا همه آزادند که درباره رمان من نظر بدهند، چه پرت و پلا گفته باشند، چه درست.
کارى که معمولاً داستان نویس مىکند، این است که برهه اى از زمان – مثلاً یک فراز حساس – را انتخاب مى کند و به آن مى پردازد جهت پرهیز از اطناب، و یا ایجاد بار دراماتیک کافى در اثر. این برش از زمان، معمولاً به گونه اى است که رد کمى از گذشته و نقش کمى از آینده، در آن دیده مى شود و به عبارتى، هر دوى اینها در آن مستتر هستند.
مقطعى که در مردگان باغ سبز انتخاب شده، زمان فروپاشى فرقه دموکرات آذربایجان است و این یعنى – به لحاظ داستانى – نقطه اوج یک واقعه. بى شک، اگر بنا بود که من از چگونگى شکل گیرى فرقه هم به طور مبسوط سخن بگویم، حتماً مى بایست به وقایع آن زمان و از جمله به ظلمها و تعدى هایى که فرقه در زمان به دستگیرى حکومت مرتکب شد، به طور مفصل مى پرداختم در حالى که به مرگ دو گروهبان پادگان اردبیل – که فرقه آنها را زنده زنده و به صورت سروته در زمین دفن کرده – اشاره کرده و از موضوع گذشته ام. در آن صورت – پرداختن به زمینه هاى شکل گیرى فرقه – براى ایجاد موازنه، لازم بود که حوادث بعد از فروپاشى هم به همین شکل بیان شود. از جمله، نحوه جمع آورى اسلحه از شهرها و روستاها و شکنجه هایى که ارتش و ژاندارمرى، در حین انجام این کار مرتکب شدند (که هنوز از ذهن اهالى آذربایجان پاک نشده). البته این کار را هم شاید مى شد انجام داد، اما داستان دیگر و بسیار مفصلى مى شد که هدف مرا برآورده نمى کرد. هدف در این داستان، بیان وضعیت و چگونگى قربانى شدن آدم هاى معمولى و نیز اهالى فرهنگ است در حین تلاطمات اجتماعى – سیاسى و به یارى سرگذشت سه نسل، یعنى پسر و پدر و پدر بزرگ. پس برخلاف درک ناقص جناب آقاى بیات، داستان بر سه شخصیت اصلى استوار است و نه دو شخصیت، و آن پسرک چوپان هم که ایشان از او به نام «بلوت» نام برده اند (که خود همین هم نشان مى دهد که داستان را با چه دقت نظرى خوانده اند!)، مطلقاً «نظاره گر» تنها نیست. او «بولوت» – پسر بالاش است و شاهد کشته شدن پدرش و آخرین صداى برجاى مانده از اوست – به نظر نمى رسد آقاى بیات به این ارتباط پى برده باشند – و این نکته، چیزى فنّى و مختص به صناعت داستان نویسى نیست که بتوانیم بگوییم ایشان توان درک آن را نمى توانسته داشته باشد چرا که خارج از حیطه تخصصشان بوده. نکته اى است بسیار دم دست و ابتدایى، ضمن اینکه بین تاریخ و داستان هم، چنان تباین عمیقى نیست که بتوانیم بگوییم تاریخنگار آن هم تاریخنگارى که دست به نقد یک اثر ادبى مى زند و به ناچار باید از هر دو درک درستى داشته باشد لازم نیست که متن مورد نقد خود را در این حد بشناسد.
اما : در ابتدا ذکر این نکته ضرورى است که در جلسه رونمایى کتاب، بنده خیلى محترمانه و با ذکر مثال هاى متعدد، به مواردى از اشتباهات آقاى بیات جواب دادم و این نکته را هم ذکر کردم که تاریخ را راستگویان و دروغگویان مى نویسند و هر دو هم ادعاى راستى دارند و براى همین هم روایت ها گاه حتى متضاد است و عجیب اینکه داستان نویس با اینکه در اساس، چیزى مى نویسد که از جنس تخیل است و هر تصرفى در آن جایز، اما باز هم با قاطعیت تاریخنگار، موضع نگرفته و انگشت اتهام را رو به دیگران دراز نمى کند که من راستگویم و شما دروغگو، در حالى که تاریخنگار باید چنین احتیاطى را داشته باشد و ندارد. در پایان هم براى اینکه نشان بدهم که نوع نگاه داستان نویس چگونه است و چه طور از حرکت سطحى اجتناب مى کند، بخشى از داستان را که در همان لحظه به ذهنم آمده بود خواندم: «و بالاش را نه لباس شخصى ها کشتند و نه نظامى ها. او را همان چیزى کشت که قرار بود از او دفاع کند، یعنى تفنگش؛ و تفنگش یعنى بلاى جانش و جانش یعنى … و این سرنوشت محتوم همه آرمانگرایانى است که آرمان آنها – و نه خود آنها – از صداقت و صراحت لازم برخوردار نیست.»
به گمانم در این جملات، هم به شکل قربانى شدن بالاش و هم به چرایى آن، کاملاً اشاره شده بود و هم به بازى خوردن او و آنها.
در آن جلسه، اینها را گفتم اما به توهین ها و تهمت هاى شگفت انگیز و دور از انتظار آقاى بیات که از مرز ادب گذشته و به مرز دیگرى رسیده، متأسفانه، اشاره نکردم با این تصور که به هر حال مهمان هستند و احترامشان واجب و لابد متوجه تندروىشان مى شوند و – هرچند نه با اندازه تاریخ، اما در حدّ لازم – از من هم شناخت پیدا مى کنند و مى فهمند که آدم مستقلى هستم که هیچوقت، به هیچ جریانى مرتبط نبوده ام و براى خوشایند کسى هم چیزى ننوشته ام و… اما حالا که این تصورات را تکرار کرده اند، مجبورم جواب بدهم تا ایشان بعد از این، مراقب باشند که چنین «بى محابا» به افراد تهمت نزده و خویشتندارى آنها را به حساب دیگرى نگذارند و یا براى توهمات به شدت بیمارگونه خود، دلایل محکم منطقى و عقلى و مستدل بیاورند. در این نوشته، من اصلاً بحث تاریخى با ایشان نخواهم داشت و فقط به اشارتى بسنده خواهم کرد چرا که داستان نوشته ام و نه تاریخ :
جناب آقاى بیات! تاریخ را امثال شما مى نویسند که مدعى هستید قوام یک «میهن پرست» بود و حتى گویا از عالم غیب هم خبر دارید که مى فرمایید ایشان رحمت ابدى را براى خود خرید. من اینها را نمى دانم. مواردى هستند در صلاحیت نظردهى شما. هر چند که عده دیگرى از تاریخنویسان هم وجود دارند که بر خلاف نظر شما، مى گویند قوام یک ماسون بود که در اقتصاد و فرهنگ، پاى آمریکا را به کشور ما باز کرد و… همان ها معتقدند که وى را شاید بتوان یک مال پرست و یا حتى آمریکاپرست نامید اما قطعاً نمى توان وطن پرست نامید. براى اثبات ادعاى خودشان هم دلایلى دارند. مثلاً مى گویند او کلنل پسیان را فقط به خاطر منافع و کینه شخصى کشت و به خاطر اینکه پسیان، چند وقتى او را زندانى کرده بود به خواست سید ضیاءالدین طباطبایى و البته بى آنکه متوجه باشد خود سید ضیاء هم آدم علیه السلامى نیست. یعنى قضیه ربطى به وطن نداشت، که البته من کارى به درست بودن و نبودن اینها ندارم. بنده، حکم دادن در مواردى از این دست را به عهده شما تاریخنگاران مى گذارم و لابد شما هم مدعى نخواهید بود که جز خودتان، الباقى همکارهایتان دروغگو هستند.
اما، جهان داستانى، الزامات و اختیارات خود را دارد. حتماً شنیده اید – صرفنظر از اغراق احتمالى موجود در این ذکر – که قدیم مأموران امینتى، برخى از نویسندگانى را که داستانشان را به شیوه «من راوى» و «اول شخص مفرد» بیان کرده بودند مى گرفتند و مى گفتند فلان فلان شده در اینجا گفته اى که فلان کار را کردم، براى چه کرده اى؟ و او مجبور مى شد کلى توضیح بدهد تا شاید بتواند بازجو را شیرفهم کند که این گفتن، به معنى عمل کردن او نیست و اصلاً ربطى به خود او ندارد و این فقط یک شیوه روایت محسوب مى شود. یعنى واقعاً بازجوى محترم، تفاوت یک شیوه و یا گفته و کارکرد داستانى آن را نمى فهمید و موضع یا موضوع را به حساب خود نویسنده مى گذاشت.
جناب آقاى بیات! اول از همه ذکر این نکته شاید خالى از فایده نباشد که بگویم بر خلاف تصور شما، مراسم رونمایى فقط جاى تعارف نیست، جاى تحلیل هم هست و معمولاً کسانى که از تحلیل ناتوان اند، به چیزهاى دیگر و کلى روى مى آورند. از همین اشاره هاى اندک شما به داستان، معلوم است که اصلاً متوجه داستان – منظورم به لحاظ موضوعى و قصه اى است و نه به لحاظ فرمى که خارج از تخصص شماست و انتظارى هم نمى شود داشت ازتان در آن بخش – نشده اید. همانطور که گفتم، داستان، داستان سه نسل است و نه دو نسل .
بلوتى که شما به آن اشاره کرده اید، در واقع پسر همین بالاش است و آن دست فروش هم پدر بزرگ بولوت است و همان افسر ارتشى، و همه اینها به وضوح در داستان روشن شده و شما معلوم است که دقت نداشته اید. آیا مى شود چیزى را کامل در نیافته و نفهمیده، به باد انتقاد گرفت، آن هم با چنین تفرعنى؟ :
«تحرکات همسو با گرایش هاى قومگرا و به اصطلاح امروز ”هویت طلب“ مدت زمانى است که از تحقیق و پژوهش تاریخى قطع امید کرده و سعى و تلاش خود را بر داستان و ادبیات متمرکز کرده اند؛ براى بسیارى از این دست مدعیات، از تراشیدن پیشینه اى تاریخى براى اقوام ایرانى آن هم به گونه اى منفک از تاریخ و فرهنگ ایرانى گرفته تا توصیف تحریکات و دسایس بیگانه به نوعى مبارزه حق طلبانه، مدت هاست که تاریخ جواب نمى دهد. پس مى ماند ادبیات. و این رشته نیز از مدت ها پیش مد نظر حضرات بوده است.»
(غلط هاى دستورى متن را به حساب نقل من نگذارید. تاریخنگار مشهور ما که یک اثر ادبى را به نقد و نفى مى کشد و حتى پا را از این حیطه هم بیرون گذاشته و سعى در «پرونده سازى» (به مفهوم رایج و نه همان چیزى که در تاریخنگارى هم مى تواند جایى داشته باشد) براى نویسنده دارد، به جاى شک کردن به درک ناقص خود، حتى اینقدر هم خودش را موظف به دانستن ادبیات نیافته که درست به کار بردن فعل ها را یاد بگیرد و در سراسر نوشته ایشان، از این موارد لغزش، فراوان دیده مى شود). به عنوان نمونه اى دیگر به این یکى توجه بفرمایید که داراى «چنان ضعف تالیف»ى است که با رمل و اسطرلاب هم نمى توان منظور نویسنده را در یافت: «مى خواستم در کنار خوددارى نویسنده از بهره بردارى از داده هاى متقن تاریخى در مورد نوع بهره بردارى ایشان از پاره اى از مآخذ تاریخى مانند کتاب گماشتگى هاى بدفرجام مرحوم حسن نظرى غازیانى و یا پاره اى از دیگر برداشت هاى نادرست تاریخى ایشان اشاره اى بکنم…»)
کدام «حضرات» ، حضرت آقا ؟ از چه چیزى دارید سخن مى گویید؟ و به چه اعتبارى ؟ واقعاً متوجه نمى شوید که حرف هایتان تا چه حد بى پایه و مضحک است؟ شما اصلاً انگار متوجه متنى که خوانده اید نشده اید و یا شاید به معنى طنز و مطایبه و نقل قول و مواردى از این دست، اصلاً توجهى ندارید! دلیل این توهین ها چیست؟ نکند خداى ناکرده شما وقتى درباره تاریخ مى نویسید، به حضراتى متصل مى شوید و از آنها خط و دستور مى گیرید و یا با هم، هماهنگ مى کنید نوع کار و نگاهتان را که دیگران را هم به کیش خود مى پندارید که بله این حرکت از فلان جا شروع شده و حالا به اینجا رسیده و..؟ به گمانم اشکال شما این است که داستان را مطلقاً متوجه نشده اید. بهتر است یک بار دیگر آن را بخوانید یا از یک داستان نویس بخواهید تا آن را براىتان توضیح بدهد. اولاً به هیچ وجه این طور نیست که اقوام ایرانى فاقد پیشینه تاریخى باشند که لازم باشد که شما از لفظ «تراشیدن» براى تحقیر آنها استفاده کنید. همه اقوام محترم هستند و از قضا، پیشینه تاریخى هم دارند و به نظرم نباید به آنها توهین کرد و این از فرهیخته اى مثل شما کاملاً بعید است. ثانیاً دارید به چه چیزى اشاره مى کنید دقیقاً ؟ این چه نوع گرایشى است که در وجود امثال من در یافته اید!؟ در جایى، «دوزگون» از اجداد آذرى ها سخن مى گوید و مواردى را ذکر مى کند که برخلاف فرمایش شما، هیچکدام تراشیده نشده اند. در پایان همین صحبت، نویسنده به واسطه بولوت و بولوت به واسطه بالاش مى گوید که این حسى بود که فرقه مى خواست القا کند تا نشان بدهد که از پشتوانه فرهنگ عمومى کشور بى نیاز است. یعنى بلافاصله، فاصله خودش را از این نظرگاه و کافى نبودن آن، بیان مى کند و آن وقت شما در کمال انصاف! فرموده اید که «تراشیدن پیشینه اى تاریخى براى اقوام ایرانى آن هم به گونه اى منفک از تاریخ و فرهنگ ایرانى»! واقعاً از این جمله، همین برمى آید که شما برداشت کرده اید؟ یا اینکه ضمن قبول پیشینه قومى، حس مستتر در جدایى خواهىِ موجود در نقل و عدم کفایت آن، به باد انتقاد گرفته مى شود؟ یا در جایى دیگر، از غناى زبان آذرى سخن به میان مى آید. در پایان مثالى که دوزگون مى آورد، آن جاخوردگى بالاش و غافلگیرشدنش، به چه چیزى اشاره دارد؟ آیا خیلى پیچیده است فهمش؟ یا باز هم در جایى دیگر، بالاش به طنز و طعنه مى گوید: واقعاً که این دوستان شمالى ثابت کرده اند ما آذرى ها پاره تن هم هستیم و ما را از هم جدا کرده اند و به مصداق آن «بایاتى» آذرى، به ظلم و زور هم جدامان کرده اند و اگر قرار باشد که روزى روزگارى به هم بپیوندیم، این اصل است که باید بپیوندد به بدل و نه برعکس، یعنى این ما هستیم که باید بپیوندیم به آنها و نه آنها به ما! آیا واقعاً این جملات به اندازه کافى گویا نیستند و جدایى طلبى آذربایجان ایران را به سخره نمى گیرند و بیان نمى کنند که اگر بنا بر اتصال باشد، این آنها هستند که باید به ما بپیوندند؟ چگونه است که با وجود این و موارد بسیار زیاد دیگر، شما مرا متهم به «تجلیل» و «تمجید» از فرقه کرده اید؟ مگر غایت حرکت فرقه جدایى طلبى نبود؟ و مگر این حرکت با فریبکارى توام نبود و مگر جا به جا و در اساس داستان، به این فریبکارى ها اشاره نمى شود؟ آن فدایى دم مرز براى چه خودکشى مى کند؟ بالاش براى چه درست لب مرز و در وقتى که مى تواند عبور کند و جان خود را ببرد، برمى گردد تا آن سرنوشت را پیدا کند؟ آیا به خاطر عذاب وجدان نیست و به خاطر اینکه سعى دارد باقى مانده حقیقت را نجات بدهد در وقتى که به طور کامل فهمیده که سران چگونه آنها را فریب داده و زیر لواى حق طلبى، به دامن دشمن انداخته اند؟ آیا بیان نمى کند که همه آن حق طلبى ها دروغ بوده است؟ پس چگونه شما این طور شگفت انگیز، بخشى از داستان را نقل کرده و مدعى شده اید که این موضع کتاب است و تجلیل از فرقه محسوب مى شود؟ طبیعى است که نویسنده، اعلامیه اى را نقل بکند تا بعد بتواند آن را به نقد بکشد. من که مورخى مثل شما نیستم که حکم کلى بدهم . جهان داستانى، قائم به ذات است. باید چیزى را بسازد حتى اگر بعد، تصمیم به ویرانى آن داشته باشد. من که از غیب نمى توانسته ام سخن بگویم. یا چه طور شما توانستید آن صحنه فینال را که نشان مى دهد همه را به وعده نفت فروخته اند، نادیده بگیرید و باز مدعى بشوید که داستان از فرقه تجلیل کرده؟ انصافتان کجا رفته؟ آیا به تاریخ هم همینطور پرداخته اید؟ اگر چنین باشد که بدا به حال مخاطبان شما ( و البته هرچند ربط چندانى به این بحث ندارد، اما مثالى از نگاه تاریخى شما هم خواهم آورد براى نشان دادن میزان کارشناسى شما در حوزه تاریخ).
در مردگان باغ سبز، ثقل حوادث و زاویه دید داستان به گونه اى است که ما تقریباً همواره با فرقه اى ها همراه هستیم. پس طبیعى است که آنها از فرقه تعریف کنند از نگاه خودشان. بالاش هم اگر تعریف نمى کند، دلایل متعددى دارد. یکى از این دلایل، آن است که اصولا او از اول، عشقش ادبیات بوده و نه سیاست، طورى که حتى افراد فرقه را هم نمى شناخته ( نمونه بارزش دیدار با غلام یحیى دانشیان در بانک میانه که در آن، بالاش از دوستش مى پرسد این بابا کیست؟) از سوى دیگر، وى وقتى دارد از ماوقع حرف مى زند که پانزده سال از آن گذشته و به طور طبیعى، او واجد تحلیل شده و از ماجرا فاصله گرفته و حالا مى تواند درست تر قضاوت کند، هرچند که باز هم دگم نیست و حکم قطعى نمى دهد و مى گوید به نظر من اینطور بود یا آنطور بود و شاید هم نظرم کاملاً هم درست نباشد و…یعنى حتى اگر بالاش هم در دوره دیگرى بود، شاید به گونه اى دیگر سخن مى گفت. همین نوع نگاه در باره قوام هم وجود دارد. به اصطلاح، او یک شخصیت خاکسترى است در داستان . گفته مىشود لعنت و رحمت ابدى را براى خودش خرید و این را هم تازه از زبان یکى از شخصیت هاى داستان مى شنویم و نه از زبان نویسنده؛ و تازه آن هم در اثرى که قبلاً گفتم، اصلاً رئالیستى نیست هر چند که با وجود این، به گمانم این نظر – خاکسترى نشان دادن – به انصاف نزدیک تر است. یعنى داستان، قضاوت نهایى نمى کند و خوب و بد یک سیاستمدار پیچیده را توامان در نظر دارد و عیب و هنرش را مى گوید.( حالا اصلاً دیگر وارد این بحث نمى شوم که حتى براى نفى یک چیزى، باید اول آن را شناخت و اقتضاعاتش را دانست و بعد…)
در جایى دیگر، اظهار فضل کرده اید که داستان فرقه از فرداى سوم شهریور۱۳۲۰ شروع شد. آیا واقعاً فرقه در آن زمان تشکیل شد؟ قطعاً منظور شما این نبوده است. منظورتان پس زمینه هاى ایجاد فرقه است که بله، به همان سال ها برمى گردد و اتفاقاً با اینکه من سر و کارم با تاریخ نیست، بیشتر از شما مى توانم در این زمینه آدرس بدهم. سرپرستى آن گروهى هم که از آن نام مى برید، به عهده «عزیز على یف» (دبیر کمیته مرکزى حزب کمونیست آذربایجان) بود و نه شخص باقراف و البته او – باقراف – مقام ارشد محسوب مى شد و در نهایت، گزارش ها توسط وى به استالین مى رسید. الغرض که من حتى به نحوه شکل گیرى فرقه هم نپرداخته ام و آن وقت، شما سعى در تخطئه اثر داشته و فرموده اید: «جاى این داستان در ماجراى مردگان باغ سبز کجاست؟» این چه حرفى است؟ هزاران حادثه دیگر روى داده که مى شود در مورد آنها هم همین سوال را طرح کرد. مگر داستان از شهریور ۲۰ شروع مى شود که بتوان گفت چرا از کنار یک حادثه عمده، نویسنده به راحتى یا بى تفاوتى گذشته؟ زمان وقوع اصلى داستان، کمى بیش از یک هفته است. توى این یک هفته، شما انتظار داشته اید من عالم و آدم را بگنجانم در رمان و از زمان هاى دیگر هم بیاورم به آن یک هفته؟ سوال هایى از این دست، از آن روست که شما با اصول داستان نویسى آشنا نیستید. حتى اگر در آن یک هفته هم اتفاقات زیادى روى داده باشد، باز هم نویسنده دست به گزینش مى زند تا دراماتیک ترین آنها را انتخاب بکند و این اصلى پذیرفته شده است حتى براى داستان هاى رئال، چه رسد به داستانى از این دست.
شما هر جا که مطلبى را قبول نداشته اید، با بیان اینکه این افسانه و داستان سرایى است، آن را رد کرده اید. من داستان سرا هستم. انتظار داشته اید پس چه کار دیگرى انجام بدهم؟ من کارم همین است. تاریخنگار که نیستم. کار خودم را کرده ام.
داستان دروغى است راست نما. جهت تاکید بر همین نگرش بوده که آن جمله آغازین براى اولى الابصار ذکر شده: «این داستان همان قدر به واقعیت نزدیک است که پلنگ سر کوه به ماه…»
این جمله، دقیقاً نوع نگاه نویسنده و نحوه به کار گیرى تخیل را در این اثر نشان مى دهد. نمى دانم آن را نخوانده اید یا ترجیح داده اید نادیده بگیرید.
از همه شگفت انگیزتر، عنوان نقد شماست: مردگان کدام باغ ؟
واقعاً معلوم نیست که مردگان کدام باغ؟! خوب است که در عالم واقع هم دست بر قضا، باغى به این نام در «مردکان» باکو وجود داشت تا تاکید مضاعفى باشد بر آن درِ باغ سبز نشان دادن شوروى که چنین عواقب شومى را به دنبال داشت. شما که تاریخنگار هستید، لابد مى دانید که در آن زمان، اهالى مطبوعات از این عنوان( یاشیل باغ)، چه استفاده هاى بهینه اى کردند. براى اهل انصاف، همین عنوان کفایت مى کند تا نوع نگاه نویسنده را به حرکت فرقه دریابند و بفهمند که او در تجلیل فرقه داستان نوشته یا نه؟ ( و البته نظر شما هم محترم است). ولى شاید هم منظور شما این بوده که اساساً این باغ، مرده اى نداشته و رژیم پهلوى خیلى بزرگمنشانه، به همان تقریباً صد کشته اى که شما ذکر کرده اید و مىشود گفت آنها هم زیر دست و پا له شده اند و رژیم چنین تقصیر و قصدى نداشته بسنده کرد. در آن صورت باید گفت که خوش به حالشان که مدافعى مثل شما دارند. (طبق کتاب جمیل حسنلى که در آن به ماجراى هیئت مورد نظر شما اشاره شده و احتمالاً منبع مورد استفاده شما هم بوده است، فقط در روزهاى اول، دادگاه صحرایى رژیم، ۷۶۰ نفر را اعدام کرد . در همین کتاب، بارها نام سرهنگى که شما اشاره به او را «تکرار بى محاباى هر سخن بى اساس» نامیده اید، آمده است. صرفنظر از اینکه، هر عقل سلیمى مى تواند تشخیص بدهد که ماجراى فرقه، چیزى نبود که بتوان آن را با ۱۰۳ کشته که بخشى از آن را هم به غائله قاضى محمد نسبت داده اید جمع آورى کرده و الباقى را هو و جنجال نامید. تازه اگر هم بنا بر هو و جنجال باشد، پس چه طور کتاب مورد اشاره تان – آزادلیق یولونون مبارزلرى – شامل این هو و جنجال نشده است؟ آنها که صاحب این حرکت بوده اند و بیشتر باید جنجال مى کردهاند! جز این است که شما هر جا به سخنى برسید که با دانسته هاتان همسازى نداشته باشد، آن را هو مى کنید؟ چگونه مى توانید کتابى را که ۴۰ سال پیش، عده اى آواره آن را نوشته اند که حتى توان اداره خودشان را هم نداشتند چه رسد به تحقیق گسترده، معتبر دانسته و به کتاب حسنلى که اخیراً و بعد از فروپاشى شوروى و با تکیه بر اسناد محرمانه و مدارک کا.گ.ب و با صرف وقت و تحقیق زیادى نوشته شده، بى اعتنا باشید؟ آیا همه داده هاى متقن تاریخى شما همینطورى است؟)
جناب آقاى بیات! از آنجا که داستان را خیلى سرسرى خوانده اید ، آن هم داستان پیچیده اى از این نوع را که خیلى بعید مى دانم حتى بتوانید خلاصه آن را بعد از چند بار خواندن تعریف کنید ، لابد متوجه این نکته اساسى هم نشده اید که یکى از عمده ترین و شاید اصلاً عمده ترین حرف رمان این است که هنرمند نباید هنرش را خرج سیاست بکند و با صداى خوش، فقط باید شعر خود را خواند و نه منثورهاى هاى شاعران سیاسى را ( مثل متنى که در ابتدا از «بى ریا» آورده شده که در واقع نظم هست اما شعر نیست) آیا گوینده چنین حرفى در مقام نویسنده مى تواند، غیر از آن عمل کرده و به تجلیل از یک گروه سیاسى بپردازد و خود، خرج سیاست بشود، آن هم از نوع شکست خورده اش؟ یک وقتى ممکن بود طرفدارى از اردوگاه چپ، حداقل یک پز روشنفکرانه تلقى بشود، ولى امروزه چه؟ واقعاً کسى مى آید روى مهره سوخته باخته از رده خارج شده از بین رفته اى شرط بندى کند این چنین و آن هم در حالى که کلیه جوانب امر روشن شده است با فروپاشى شوروى ؟ کارى که من کرده ام و یا تلاش داشتم بکنم، این بوده که نگاه انسانى داشته باشم به آدم هایى که به قول داستان، با گناه و بى گناه صدمه دیدند و یا حتى قربانى شدند. یعنى اساساً نگاه انسانى داشته ام و نه سیاسى . تلاش دیگرم این بود که نشان بدهم ما در طول تاریخ، همواره از روسیه بد دیده ایم و نباید این یادمان برود. چه طور اینها را متوجه نشده و اینطور پرخاشگرانه علیه یک داستان، شمشیر از رو بسته اید؟ اگر کسى توان درک یک متن را نداشته باشد، آیا نویسنده باید متهم بشود؟ خب بروید یاد بگیرید و بعد نظر بدهید. اما شما ظاهراً از بیان نظرات اشتباه نمى ترسید و ابایى ندارید و این محدود به حوزه اى که از آن شناخت ندارید نمى شود. در حوزه تخصصى خودتان هم همینطور عمل مى کنید. به عنوان مثال، در کتاب شیخ شامل داغستانى، مواردى را آورده اید که به نظرم غلط هاى فاحش دارد. از جمله در مورد درخواست هاى «یرملوف» از فتحعلى شاه که آورده اید فتحعلى شاه هر هشت خواسته یرملوف را پذیرفت در حالى که مى دانیم مطلقاً چنین نبوده. یا اساساً، تا آنجایى که من مى دانم و اهل تاریخ مى توانند در مورد صحت و سقمش نظر بدهند جنگى بین «کاترین» و آقا محمد خان درنگرفته است. اما در همین کتاب اخیرالذکر، این اشتباهات و موارد متعدد دیگرى که در آن وجود دارد و به خاطر ضیق وقت از ذکر آنها خوددارى مىکنم، اصلاح نشده توسط شما ؛ شمایى که لابد به عنوان کارشناس تاریخ در حوزه قفقاز، این موارد پیش پا افتاده را مىدانسته اید. پس چرا تذکر نداده و اصلاح نکرده اید؟ گمان نمى کنم دلیلتان این بوده باشد که مىخواسته اید به روایت نویسنده وفادار باشید. چرا که نشان داده اید فقط روایت خودتان را معتبر مى دانید. باز شما به عنوان یک مورخ، حتماً مى دانید که تاریخنگاران معتبرى مثل «آبراهیمیان» در ایران بین دو انقلاب و «کاتوزیان» در اقتصاد سیاسى ایران ، نشان داده اند که فضاى سیاسى بعد از جنگ دوم جهانى به جهتى سوق داده شد با توجه به اتفاقات جهانى که قضیه فرقه دموکرات باید به همین سمت و سویى مى رفت که رفت، یعنى باید تمام مى شد و شوروى هم زیر فشار بود و چاره اى نداشت جز کوتاه آمدن و قربانى کردن آنها و لزوماً اینطور نبوده که قوام با یک طراحى به شدت حساب شده و یک مهندسى اساسى، آنها را مضمحل کرده باشد؛ چرا که در شرایط آن روز، اصلاً امکان چنین طراحى دقیقى وجود نداشت و روال کار به گونه اى بود که به آن سمت کشانده شد و چون قوام بازى با استالین را برده بود، فتح آذربایجان در واقع از سوى او و نخست در افواه عمومى مصادره شد. یعنى مردم عادى چنین عقیده اى پیدا کردند و در مردگان باغ سبز هم از زبان یکى از همین افراد، لقب ناجى آذربایجان به قوام داده مى شود و نه از سوى کارشناس برجسته اى مثل شما، یعنى آن نظر که شما را هم ظاهراً برآشفته، کمبودش و یا بیان بخش منفى اش در اصل حتى مى تواند درست هم نباشد.
دیگر اینکه اگر مثلا قوام را شاه پرست نامگذارى کرده بودید( با وجودى که این هم کاملاً بهش نمى خورد)، من آنقدر تعجب نمى کردم، اما شما او را میهن پرست نام نهاده اید بى آنکه تعریف تان را از وطن پرستى روشن کنید. واقعاً قوام وطن پرست بود؟ ادله شما در این باره چیست؟ بازى دادن استالین؟ بله! قوام استالین را بازى داد و خوب هم بازى داد و دستش هم درد نکند و خداوند هم لابد این بخش را نادیده نخواهد گرفت به گمان من، اما چون علم غیب نمى دانم، نمىتوانم از جانب او خبر داده و مثل شما بگویم که وى رحمت ابدى را براى خود خرید و لعنتى در کار نبود، مگر اینکه جاى بعضى چیزها را عوض کنیم. مثلاً قتل پسیان را هم در راستاى میهن پرستى تلقى کنیم و نه کینه شخصى قوام به او، به بهانه چند مدت زندانى شدنش توسط وى . یا مثلاً به این فکر نکنیم که تلاش قوام در آذربایجان، احتمالاً مى توانسته است به این دلیل باشد که قوام گرایشات شدید آمریکایى داشت و مى خواست آمریکا را جایگزین شوروى کند در حوزه فرهنگ و سیاست، چنانچه موفق هم شد و پاى «استاندارد اویل» و شرکت هاى آمریکایى را به ایران باز کرد (صرف نظر از اینکه آمریکا در آن ایام هم، آیا همینقدر با اهداف استعمارى ظاهر مى شده یا نه). به هر حال، من که درحوزه تاریخ کاره اى نیستم. اینها را همکاران تاریخنگار شما گفته اند و نوشته اند و شما مختارید که انکار کنید و شاید هم بگویید که همه تاریخنگاران دروغ مى گویند. نکته این است که در مردگان… قضاوت قاطع در مورد قوام نشده است که بتواند شما را به چنین دفاعى کشانده و یا نویسنده را محکوم کند. تازه اگر هم غیر از این بود، باز اشکالى نداشت به هیچ وجه. در جایى دیگر، به این نکته اشاره کرده اید که حزب توده رقیب فرقه نبوده و این را نویسنده به غلط در داستانش آورده. نمى دانم منبع شما در این زمینه چیست اما مطالعات من نشان مى دهد که اتفاقاً در ابتدا کاملاً چنین بوده و حتى عدهاى از توده اى ها براى کار شکنى به تبریز مى روند و مدتى هم به تسویه حساب مى گذرد تا اینکه به توده اى ها دستور مى دهند که با فرقه همکارى کنند و قضیه فیصله پیدا مى کند. اگر چنین هم نبوده باشد، باز حرکت داستانى اثر، مخدوش نمى شود.
در نهایت، هدف من از نوشتن این جوابیه، رد شبهات تاریخى شما نبوده است و براى همین هم به اشاره گذشتم از گفته هایتان . آنچه مرا به نوشتن واداشت، تکرار اتهامات بى اساس شما به خصوص در بخش پایانى اظهار نظرتان مى باشد.
وقتى مى گویید از فلان کار نتیجه نگرفتند و به رمان روى آورده اند، دقیقاً منظورتان چیست؟ اینها کیانند که شما لابد به مدد آن علم غیب تان از وجودشان مطلع هستید و من نیستم با وجودى که از فرمایشات شما که از من به من آشناترید بر مى آید که جزئى از آن دار و دسته هستم. یعنى احتمالاً از همان هایى که درصدد قلب تاریخ و از بین بردن مساعى منصفان مورخى مثل شما هستند؟ کاش روشن تر سخن گفته بودید؟ آیا منظورتان اشاره به هویتخواه هاست؟ به چه اعتبارى؟ به خاطر محل وقوع داستان یا وجود اشعار و تکیه کلام هاى آذرى که کمک ارزشمندى بوده براى نویسنده و براى غناى ادبیات فارسى یا… متاسفانه، اینگونه نظردادن، نشانه عدم آشنایى مطلق شما با مقولات ادبى اى از نوع داستان است. جهت اطلاعتان عرض مى کنم که در ادبیات داستانى، چیزى داریم به نام «ادبیات اقلیم گرا » یا « ادبیات دیارگرا » (regionalism). در این نوع از ادبیات، از تمام مولفه هاى بومى به شدت استفاده مى شود؛یعنى جغرافیاى خاصى مورد توجه نویسنده قرار مى گیرد که او در این محدوده، به آداب و رسوم و باورها و خوراک و پوشاک و تاریخ – به خصوص تاریخ – آن منطقه مى پردازد و خیلى هم این کار را کرده اند. از نویسندگان کرد گرفته تا خراسان و جنوب کشور، بى آن که کسى آنها را متهم به چیزى کرده باشد. اما شما سریع به نویسندهاى انگ زده اید بى آنکه چنین حقى را داشته باشید. یعنى ساده ترین کار ممکن را کرده اید: متهم کردن، متهم کردن صدایى که خوشایند شما نیست. خب نباشد. مگر فقط باید صداى شما شنیده بشود؟ و چه کسى به شما چنین حق و صلاحیتى داده است؟ اگر من شما را متهم کنم به این که چون در حوزه مثلاً قفقاز کار مى کنید، پس نتیجه مى گیریم که چه و چه هستید و گرایشات فلان دارید، چه مى گویید؟ شما که معیار دستتان است، لطفاً الباقى سى چهل کتاب مرا هم بخوانید و پرده از گرایشات دیگر هم بردارید یا اگر حوصله اش را ندارید و به همین یک مورد مى خواهید بسنده کنید، دست کم آدرس درست به من و دیگران بدهید. مثلاً ممنون مى شوم که به مدد انفاس تاریخى غیبى تان، این گروه حضرات را کامل تر معرفى کنید تا بنده بروم و ببینم با کى ها، هم مسیر بوده ام، آن هم به این شکل فجیعى که تاریخنگارى مثل شما را چنین برآشفته است.
در راستاى تحریف و داستان سرایى مذموم مورد نظرتان، از برخى آثار ادبیات داستانى هم نام برده اید. از آنجا که من مشترى ادبیات عامه پسند و به اصطلاح پاورقى نیستم، متاسفانه آنقدر وقت نداشته ام که آثار مورد اشاره تان را بخوانم تا بدانم دستور کار دیگر نویسندگان در این باره چه بوده است. آثار جدى تر را خوانده ام. مثلاً در همان سال چاپ شدنش، رازهاى سرزمین من براهنى را خواندم و اتفاقاً چون اهل ادبیات هستم و با این دید چیزى را مى خوانم یا کنار مى گذارم، از زبان اثر چندان خوشم نیامد و کتاب را به دوستى بخشیدم. على رغم اتهامات واهى شما که فرموده اید این تحرکات از تحقیق و پژوهش قطع امید کرده و حالا به داستان روى آورده …اگر چنین بود، آثارى از این دست باید به عنوان کتاب بالینى در نزد من محفوظ باشند و مخلود. اما احتمالاً اشاره تان در کتاب براهنى، به آن فصل «گرگ» است، اما باور کنید من یادم نمى آید که موضوع چه بود، یعنى فراموش کرده ام آن را و نمى دانم شما راست مى گویید یا نه. تا آنجایى که در حافظه ام مانده، سخن از روح محافظ آذربایجان بود در قالب گرگى اجنبى کش. اگر چنین بوده باشد، باز هم نویسنده بر خلاف گفته شما عمل کرده .
اما از آنجایى که با تعبیر «حضرات»، مرا در ردیف افرادى قرار داده اید که گویا به طور سازماندهى شده و تحت عنوان تشکیلاتى، براى تحریف تاریخ معاصر در حوزه داستان کوشیده اند – چنین بودن یا نبودنش به عهده شما چون من شناختى از آنها ندارم – مجبورم برخى توضیحات دیگر را هم بدهم. اول اینکه من کتاب تبریز مه آلود را سال ها جلو دانشگاه مى دیدم اما هرگز نخوانده ام و اتفاقاً وقتى داشتم رمان حاضر را مى نوشتم، دنبال آن گشتم و فقط یک جلدش را در یک کهنه فروشى پیدا کرده و خریدم و در خانه تورقى زده و بعد از ده بیست صفحه کنارش گذاشتم چرا که خودم را با یک داستان سرگرم کننده عامه پسند مواجه مى دیدم که هیچ دید یا درسى نمى توانست به نویسنده اى مثل من بدهد و آنقدر هم وقت آزاد نداشتم که صرف خواندن آن بکنم. (ضمن اینکه به نظرم این رمان سه جلد است و چهار جلد نیست بر خلاف گفته شما و بعید مى دانم که نسخه چهارجلدى آن هم چاپ شده باشد که البته این نکته مهمى نیست). نام «گله جگ گون» را هم هرگز نشنیده ام چه رسد به اینکه بدانم دیگر تحریف کنندگانى مثل نویسنده این کتاب – کتاب است دیگر؟ نام نویسنده که نیست؟ – چه نوشته اند در این زمینه و به طور سازماندهى شده و با همان چیزى که به قول شما، من دنباله چنین نگرشى هستم در سى سال بعد و به گونه اى که به شما حق بدهد که حتى براى ناشر هم – به طور تلویحى – تکلیف تعیین کنید و خشم بگیرید که چرا این کار را چاپ و در ادامه حضرات مسئله دار مد نظر شما حرکت کرده .
گویا ذهن شما، مثل فضاى نمایشنامه هاى شکسپیر، پر است از آن توهم توطئه اى که امروزه هم خواهان زیادى دارد و خیلى هم به کار پرونده سازى مى آید. خب اشکالى هم ندارد. همه که قرار نیست یکجور باشند.
نهایت اینکه : جناب آقاى بیات!
من شخص شما را همینقدر مى شناسم که شما مرا، یعنى در حد هیچ؛ بنابراین ممکن است این گفته پیشداورى باشد: اگر طرح اتهام هاى شما علیه یک نویسنده، جناب عالى را به نوایى مى رساند و یا موقعیتى براىتان ایجاد مى کند، نوش جانتان! به هرحال بنده هم کمى نویسنده هستم و از لحاظ صنفى، خوشحال مى شوم کارى براى همقطارم بکنم حتى به قیمتى چنین . ولى اگر چنین نیست، واقعاً براىتان متأسفم به خاطر این بخش پایانى مقاله تان.
برگرفته از مجله جهان کتاب، شماره ۲۵۷ – ۲۵۵ ، امرداد – مهر ۱۳۸۹.
۱ نظر
متن را خواندم . اگر قرار باشد در یک جمله کل آن را خلاصه کنم ، آقای بایرامی میگویند که در رمان احتیاجی به «واقعیت» نیست و آقای بیات به عنوان یک نفر تاریخدان نباید در مورد یک کار تخصصی رمان نویسی اظهار نظر کنند . به نظرم انتقاد ایشان وارد نیست ؛چون که مستقیما چنین ایرادی را مطرح نکرده است ، بلکه از مجموعه آثاری نام برده که جمعا تصویری نادرست از یک برهه ی زمانی ارائه می کنند . به عبارت دیگر ادعاها همان ادعاها است ، اما به صرف رمان بودن خود را مصون از ارائه ادله می دانند . چنین رویکردی ناآشنا نیست : عین پاسخ آقای بایرامی را کارگردان فیلم ۳۰۰ به انتقادها داده است که اصلا فیلم ادعای نشان دادن واقعیت را ندارد ، بلکه تصویر ذهنی کارگردان را نشان داده است . به هر حال رمان تاریخی اگر از برهه خاصی نام ببرد ،لازم است که پس زمینه ی واقعی داشته باشد . یاد ضرب المثل شترمرغ افتادم که وقتی می گفتند بار ببر ، میگفت مرغ هستم ؛و وقتی میگفتند ، تخم بگذار میگفت من شتر هستم !
ارسال شده در تاریخ شهریور ۳۱ام, ۱۳۹۳ در ساعت ۷:۲۴ ب.ظ
نظر شما