۱۷ - دی - ۱۳۹۱
محمدرضا مدیحی


 

Khab hay-e  Sorbi

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خواب‌های سربی

نوشته: بهار صادقی

چاپ دوم : ۱۳۸۲

ناشر: نشر گیو

اشکالِ دیده‌نشدن آثار خوب ادبی در سال‌های اخیر چنان رایج است که اگر سال‌ها بعد از نشر این آثار، از سر اتفاق بیایی و بخوانی‌شان، چندان تعجب نخواهی کرد که چرا در این‌همه سال، در اخبار ادبی و صفحات هنری فراوان روزنامه‌ها حتی نامی از آنها نبوده تا خواننده از وجودشان آگاه شود. انگار وظیفه‌ی گردانندگان و عاملان این صفحات، جستجو و یافتن این‌گونه آثار که بی‌سر و صدا می‌آیند و می‌روند نیست؛ بلکه فقط باید گرد چیزهای حاضر و آماده و از پیش ترتیب‌داده‌شده بگردند و دائم چشم و گوش پُرِ خواننده را از آنها پرتر کنند. و در این میانه باید قدر آن اندک‌شماری که در این دوران هنوز وظیفه‌ی خود را از یاد نبرده‌اند و به قدر توان به این کار مبادرت می‌کنند، دانست.

و از سر اتفاق مجموعه داستان «خواب‌های سربی» منتشرشده در سال ۱۳۸۲ به دستم رسید و داستانی در این مجموعه خواندم که می‌توان آن را از سرآمدان داستان‌های کوتاه در شیوه‌ی بیان روان‌پریشانه یا به عبارتی دقیق‌تر «اسکیزوفرنی» دانست. در ادبیات مدرن این ‌گونه‌ی ادبی بسیار مورد توجه است و در ایران نیز نویسندگانی به آن پرداخته‌اند؛ اما در سال‌های اخیر اثری که این‌گونه بتواند وضعیتی را در بازگفتِ کلام چنان بسازد که ذهن و عین را به گونه‌‌ای توأم در جریان افاده کند، کمتر دیده‌ام.

«گمانِ نقطه‌ای کوچک؛ توپکی کرکین و نرم‌بودن در یک بی‌کرانگی خشن؛ چیزی مهیب از جنس تنهایی رویانِ آدمیزاد ـ اما سیاه‌تر از کوه‌های تاریک در دل شب ـ و بی‌دفاع، زنده، پرتپش، بر حفره‌ای از تیره‌ترین و دشوارترین صخره‌ی سر به‌فلک‌کشیده‌ای که هرگز نبوده است.» (ص ۲۳) ـ تمام ماجرا، حضور در این نبودن است و «گمان» چیزی است حایل میان این بودن و نبودن . بندی که همواره بر آن سرگردان و پریشانی با دغدغه‌ای که رها نمی‌کندت از حس فلج‌کننده ی پرت‌شدن. که چنین رقم خورده برای «نقطه‌ای کوچک»، «توپکی کرکین» «از جنس تنهایی» «که خودش را می‌دید جدا از خودش : یکی‌اش در بالای جهان؛ دیگری تنها بر صخره . چنان لذت و وحشتی در این زمان به سراغش می‌آمد که اراده‌ی ترک یا ادامه‌ی حضور در فضای لاهوتی‌اش را از او سلب می‌‌کرد.» (ص ۲۳)

وقتی کودک هستی به هیئت یک مرد، یا به عکس آن. و همه چیز در ذهن آن کودک می‌گذرد تا مردشدن و یا به‌عکس، در ذهن مردی که برمی‌گردد به کودکی، و حالا برخورد آن کودک را با این مرد می‌بینیم و یا مواجهه‌ی آن مرد را با این کودک : «در تمام مدتی که او دل‌مشغول کار خود بود، گروهی بچه‌ی چهار – پنج ساله روی مرز عالم تصوراتش بازی می‌کردند. یک پسرک عجیب هم در میان‌شان بود؛ آن‌که دقایقی کوتاه با دیگران دوید، ولی زود کناره گرفت؛ رفت روی هره‌ی سیمانی لب چمن‌ها نشست و در حالی‌که بی‌وقفه بیمارگونه، عزادار یا عابدانه، اما به‌طور نگران‌کننده‌ای بی‌وقفه ـ سرش را به طرفین حرکت می‌داد و با ژست‌ کاهنان، وردی را که انگار از جاهای دور آمده بود، زیر لب زمزمه می‌کرد. بچه‌های دیگر واکنشی به رفتار غریب همبازی‌شان نشان نمی‌دادند. گویا کار همیشگی‌اش بود. همین پسرک است که در زمانی دیگر، پس از وقوع یک مرگ رازآلود، تا مدت‌ها از او صحبت می‌شود؛ زمانی که نوشتن این داستان، در آستانه‌ی فرارسیدن آن، پایان می‌گیرد. زمانی که صاحب خیال ماهی‌ها همه‌ی زندگی خود را از دست می‌دهد و من که در کار ساختن رؤیای آن مرد هستم، گمان می‌کنم که او نیز با اولین نگاه در بلور چشمان پسر، تصویری از آن زمان مهیب دیگر را دید که چنان سراپا دلشوره شد.» (ص ۲۸) ـ به راستی این «مرگ رازآلود» از آن کیست؟ آن کودک ـ «پسرک عجیب» یا مردی «صاحب خیال ماهی‌ها»؟ آدمی که دائم خود را در مواجهه با شخصیتِ دیگر زمان‌های خویش می‌بیند: «در حالی که بی‌جان از مراسم عبادت‌گونه در آغوش مادر به سوی ساختمان مقابل از او دور می‌شد، بی‌صدا گفت : «لطفاً هرچه‌زودتر برای دیدن ماهی‌های قشنگ دعوتم کن.» همان‌وقتی که مرد مثل مجسمه میخکوب مانده بود و خط نگاه‌شان با پس‌رفتن بچه، مثل یک کش لاستیکی دراز و درازتر می‌شد. در آن لحظه‌ها تنها سوزش ضربه‌ی تازیانه‌ای بر چهره‌اش بود که ‌توانست از بهت بیرونش بیاورد؛ تازیانه‌ای که پسرک به زیرکی حریف پیروز در دوئل، با به‌موقع بستنِ پلک‌ها، بر گونه‌اش نواخت.» (صص ۲۸-۲۹) ـ کودک ـ پسرکی که دائم در کار پدید و ناپدیدشدن در چشم مرد است و در صفحات دیگر می‌بینیم مرد را که دائم همان پسرک به او سر می‌زند. مردی که مدتی است همسر و کودک‌اش را ترک کرده، «یا به قول مادرش آنها نقشه‌ی سر به‌بیابان گذاشتن‌اش را عملی کرده بودند.» (ص ۲۵) ـ و او حالا با یک آکواریم زندگی را ادامه می‌دهد: «آکواریم را به قد و قواره‌ی تختخواب تاشوی بچه درست کرده بود. اولین چیزی که وقتی لبریز از فکر ماهی‌ها وارد خانه‌ی بی‌آکواریم مادرش شد، در گوشه‌ی هال دید.» (ص ۲۷) ـ و ماهی‌ها تمام فکر و ذکرش می‌شوند. او دیگری کاری به کار کسی ندارد و با کسی رفت‌وآمد نمی‌کند و از خانه بیرون نمی‌رود. ماهی‌ها بهترین دوستانش شده‌اند. ولی «غریب‌تر از همه، ورود ناخوانده‌ی پسرک خل‌وضع به دنیای درونی‌اش بود.» (ص ۳۰) ـ حالا او و پسرک با هم به ماهی‌های آکواریم نگاه می‌کنند و راجع به آنها حرف می‌زنند.

اما پسرک نیز برای خود همراهی دارد – «اومونی» –  که یک راز است و پسرک نباید راجع به او با کسی حرف بزند: «او ـ مو ـ نی. همون اومونی که میبرتم به جاهایی که دوره، کوه‌ها، اون‌وقتش همین‌طوری که میبرتم تو سرم هی حرف می‌زنه، هی حرف می‌زنه. من که نمی‌فهمم. گاهی می‌فهمم.» (ص ۳۲) ـ و پسرک بعد از صحبت درباره‌ی «اومونی» می‌ترسد و به مرد می‌گوید: «اومونی» کسی که این راز را بداند می‌کشد. و این می‌تواند آغاز نطفه‌بستن اندیشه‌ی مرگ در مرد باشد. چرا که در رفت‌وآمد ذهن، بین کودک و مردبودن، می‌شود گفت پسرک، «اومونیِ» ذهن مرد است. همان‌که در عین بودن، نیست. و این ذهن حتی اگر با پسرکی واقعی روبه‌رو شود باز همان پسرکِ در ذهن و «اومونیِ» او حضور دارند و داستان چنان جریان دارد که پسرک واقعی هم با پسرک در ذهن یکی می‌شوند. همه چیز در تعلیق است. حضور «بر حفره‌ای از تیره‌ترین و دشوارترین صخره‌ی سر به فلک‌کشیده‌ای که هرگز نبوده است.» (ص ۲۳) ـ یا داشتن آکواریم وقتی که مرد «در سراسر عمرش، حتی یک بار، به چنین مغازه‌هایی پا نگذاشته بود.» (ص ۲۷) ـ و ماهی مرده‌ای که مرد از آکواریم درآورده و در گلدان کنار آن خاک کرده، وقتی که تازه به فکر می‌افتد «برود یک گلدان بزرگ بخرد و همین‌طور یک آپارتمان کوچک که اتاق نشیمن با یک کنج داشته باشد و شب‌هاش به اندازه‌ی کافی برای خواب ماهی‌ها ساکت باشند.» (ص ۲۶) ـ و همه‌ی اینها در خیال مردی است که مادرش او را به چنین هیئتی نظاره می‌کند: «کودک میان‌سال را می‌پاید؛ با آن خال زیبایش در کنج ‌گونه.» (ص ۴۱) ـ همان‌گونه که مرد نیز چهره‌ی پسرک را چنین می‌بیند: «پوست مهتابی با خال کوچک کنج گونه‌ی چپ.» (ص ۳۴).

این تعلیق معطوف به کارکرد ارجاع‌های ذهنی است که ما به‌ازایی درونی دارند و در رفت‌وآمدی دائم از ذهن راوی به ذهن سوژه و از ذهن سوژه به ذهن لحظاتِ پاره‌های دیگر او، تداخلی زمانی را به وجود می‌آورند که منجر به در جریان‌بودن مستمر لحظه‌هاست. انگار اتفاق‌ها به زمانی از دست‌شده مربوط نیستند. بلکه چیزی‌اند که در دوری به گردش‌اند و در هر دور به سوژه می‌رسند و نه آن‌که اتفاقی گذشته و تمام‌شده باشند: «چند ضربه‌ی نوک پا به آرامی به پهلوش خورد. چشم باز کرد. یکی از همان کله‌آهن‌ربایی‌های مهربان وظیفه‌شناس بود که با تقلید نگاه یک افسر بالادست، خیلی شمرده و بلند، به او می‌گفت: «حشره‌ی احمق بینوا، حداکثر تا سه شماره از فکر آن دو تا بیرون می‌آیی. یا الله، تا ده دقیقه‌ی دیگر برمی‌گردیم.» (ص ۲۶) ـ و مخاطبِ «حشره‌ی احمق بینوا» همان سوژه است که در آخر داستان انگار این خطاب دوری زده و دوباره به او رسیده است: «احمق‌ جان! پاشو، دیگر وقت رفتن است.» (ص ۴۳) ـ آیا تمامی داستان در این مهلت ده‌‌دقیقه‌ای از ذهن مرد گذشته است؟ و «آن دوتا» که باید تا سه شماره از فکر آنها بیرون آید، آیا همسر و کودک از دست‌رفته‌اش هستند، یا آن دو چشم‌اند که از آن پسرک بود به زمانی که هنوز مرگ رازآلود نرسیده بود، یا آن دو ماهی مرده بر روی آب و «یا»یِ آخر این‌که «آن دوتا» همان پسرک واقعی و پسرک درون‌اش‌اند، متعلق به زمانی بعدِ مرگ رازآلود؟

حضور این دورِ به گردش را در موارد دیگر نیز می‌بینیم. همان‌طور که حتماً «صخره‌ی سر به فلک‌کشیده‌ای که هرگز نبوده است.» و با این‌همه مأمن «توپکی کرکین و نرم» است، در گشت دورانی خود بارها می‌آید و می‌گذرد. مثلاً: «قصد کرده بود صخره‌ها را، با وسواس تمام، جوری انتخاب کند که بیشترین شباهت را به کوه‌های سیاه توی مخش داشته باشند.» (ص ۲۷) ـ و باز در آخر داستان «هیولای آکواریم در میانه‌ی رقص شادمانه‌ی آن دو دهان باز می‌کند و یکی را می‌بلعد؛ همانی را که جانش در دل صخره‌های تیره‌ای که از آنها برآمده و با هزاران هزار مویرگ جفت و جور خوراکش داده‌‌اند، آزاد می‌شود. » (صص ۴۲- ۴۳).

چه یقینی می‌تواند باشد که آیا مرد پسرک واقعی را کشته یا پسرک ذهن خود را؟ و کسی که «جانش در دل صخره‌های تیره‌ای که از آنها برآمده» «آزاد می‌شود.» کدام است؟ و شاید هر دو آنهایند! و تمام اینها برخاسته از نگاه‌‌کردن و اندیشیدن مرد به شیئی است که در آخر داستان نابود می‌شود: «مادر تخت تاشوی کودک را آتش می‌زند.» (ص ۴۳) ـ چرا که مرد «آکواریم را به قد و قواره‌ی تختخواب تاشوی بچه درست کرده بود. اولین چیزی که وقتی لبریز از فکر ماهی‌ها وارد خانه‌ی بی‌آکواریم مادرش شد، در گوشه‌ی هال دید؛ تنها شیء مربوط به آنها در این خانه ـ که در بازگشت از آخرین سفرشان به دلیل بی‌خیالی و سهل‌انگاری مجاز روزهای سرشار از خوشبختی جا مانده بود و سرسختانه در برابر اصرار مادر برای بیرون‌انداختنش مقاومت می‌کرد.» (صص ۲۷-۲۸) – و حالا مقاومت تمام شده است. نیاز مرد به «اومونی» نوعیِ خودش چنان بوده که او را از دنیای بیرون جدا ساخته و حتی کودک خود را ترک کرده است. نیازی که اگرچه در داستان بسیار گذرا بیان می‌شود اما مبیّن آن کششی است که چنین پریشان و آشفته‌اش کرده است. و ریشه‌ی چنین پریشانی و آشفتگی در لحظاتی است که «راهی رؤیا شود» به آن هنگام که «به شکم صافش دستی کشید» تا «از حضور آن منِ دیگرش (مثل کودکی در کاوش پنهانی رازهای تن در حضور سرزده‌ی نگاه مادر) پریشان و شرمسار شود. مرد هم که کمی بیدارتر شده بود، از میل غریب به کشف زنانگی در خودش پریشان و شرمسار شد.» (ص ۳۸) ـ و در همان رؤیاهاست که «دیگر حتی برای به‌دست‌آوردن دل سوگلی مجنونش که هنوز قهر است و با سر به دیواره‌ی شکمش می‌کوبد، بیش از این تلاشی نمی‌کند.» (ص ۳۷).

خفایای پنهان مرد، اندک‌اندک آشکار می‌شود. و پاره‌های مختلف وجودش ـ یا من‌های دیگرش ـ که هر کدام وجهی از رفتار او را در اختیار دارند، درست مانند خواب‌هایی‌اند که در آن واحد، فرد می‌تواند خودش را ببیند جدا از خودش: «یکی‌اش در بالای جهان؛ دیگری تنها بر صخره. (ص ۲۳) ـ چنان‌که در ابتدا گفته شد، داستان «خواب‌های سربی» عین و ذهن را چنان توأمان در هم می‌آمیزد که فاصله‌ی متصور میان آنها چندان واضح نیست. و مجاز و واقعیت، به گونه‌ای که در ذهن مرد می‌گذرد، در بافتی پیچیده ـ که ویژگی آن ذهن است ـ متجلی می‌‌شود. نویسنده و راوی تحت اختیار ذهن مرد قرار دارند و داستان از طریق ـ من‌های مختلفِ ـ مرد بازگو می‌شود. خواننده در متنی غوطه‌ می‌خورد که باید بارها از سطح آن به عمق برود و از عمق به سطح بازگردد تا آشنای ذهنی شود که همه چیز در آن رنگ و معنای متفاوتی دارد و به این طریق با نحوه‌ی بیانی که این رنگ و معنا را افاده می‌کند، آشنا شود.

زبان در این داستان کارکردی فراتر از حدود متعارف و معمول را نشان می‌دهد و به عنوان ترکیبی از واژگان و نشانه‌ها، درصدد کشف خفایایی است که لزوماً در کارکردی معمولی به دست نمی‌آید و بیش از بیان وقایع به پردازش حس‌هایی می‌رسد که در روابط معمولی لغات گنگ می‌مانند. واژگان باری مضاعف دارند، حجیم‌شده و جاری در زمان‌های مختلف: «گروهی بچه‌ی چهار – پنج‌ساله روی مرز عالم تصوراتش بازی می‌کردند. یک پسرک هم در میان‌شان بود؛ آن‌که دقایقی کوتاه با دیگران دوید، ولی زود کناره گرفت؛ رفت روی هره‌ی سیمانی لب‌ چمن‌ها نشست و در حالی که بی‌وقفه ـ بیمارگونه، عزادار یا عابدانه، اما به‌طور نگران‌کننده‌ای بی‌وقفه ـ سرش را به طرفین حرکت می‌داد و با ژستِ کاهنان، وردی را که انگار از جاهای دور آمده بود، زیر لب زمزمه می‌کرد. بچه‌های دیگر واکنشی به رفتار غریب همبازی‌شان نشان نمی‌دادند. گویا کار همیشگی‌اش بود.» (ص ۲۸) ـ آیا این هشداری نیست که مرد دارد رفتار کودکی خود را می‌بیند و آن را در زمان‌های مختلف تکثیر می‌کند؟ «گویا کار همیشگی‌اش بود.» وجود این جمله بعد از دوبار تکرار «بی‌وقفه» می‌تواند مؤید این هشدار باشد.

«خواب‌های سربی» به آن دسته از متن‌های گیج و پریشان، که یکسره اعوجاج در متن است ، تعلق ندارد؛ بلکه پیچیدگی آن منبعث از پریشانی و اعوجاجی است که از جایی و زمانی، در انسان شروع می‌شود و بر اندام و ذهن می‌پیچد و می‌بالد و گاه از آدمی تنها چیزی که به یاد می‌ماند همان تصویر است. و «خواب‌های سربی» در بازآفرینی این تصویر که بعد خواندن مدت‌ها در یاد می‌ماند، همچون آن پیچک عمل کرده است.‌

برگرفته از :  دوفصل‌نامه « پایاب » ، شماره نوزدهم ، نیمه دوم  ۱۳۸۷ ،  ص ۱۲۳ – ۱۱۸ .

نظر شما